«ظلم از جهل تغذیه میکند»؛ روایتی از ممنوعیت کتاب
صبح چهارشنبه بود، و از قرار معلوم مادرم باید با خانم برادرم برای ترمیم دندان پوسیدهاش به شفاخانه میرفت. خانه تاریک بود و خورشید ذرهذره از درز شیشهٔ شکسته نور میفرستاد. من از مبایل کتاب "دنیای سوفی" را میخواندم. محمد –برادرزادهٔ چهارسالهام– کنارم نشسته بود و با مداد روی صفحهٔ کتابچه چهار خط موازی کشید. پرسیدم: «چه میخواهی بکشی؟» گفت: «کتاب.»
همین بس بود برای اینکه غنچههای قلبم تازه شوند و لبهایم شادی آنها را به صورتم بکشد. چشمانم حرکات دست محمد را دنبال میکرد. نسیم خنکی وزید و صدای افتادن برگها رسیدن پاییز را خبر میداد. ناگهان تنم لرزید و فکر کردم زمین میرقصد.
مبایل را برداشتم: «محمد! زلزله شده!»
محمد قلمهایش را گرفت و گفت: «نان و چای بردار که مثل زلزلهٔ قبلی باید به خیمه زندگی کنیم.»
از خانه بیرون زدم. روبهروی درخت بادام نشستم، رقص زمین آرامتر شده بود. دوباره مشغول خواندن "دنیای سوفی" شدم. مدتی گذشت و خبری از محمد نشد. صدا زدم: «کجایی؟ چرا بیرون نمیآیی؟»
چشمانم به دروازهٔ سفید اتاق بود. حرفم که تمام شد، محمد را دیدم که به سختی بیرون میآید. چه خبر بود؟ صدای نفسهایش را میشنیدم. گویا سگی او را دنبال کرده و پایش پیچ خورده باشد؛ نه میتوانست بدود و نه بایستد.
«آمدم.»
صدایش هم بین تونل گلویش گیر میکرد، گاهی بلند میشد، گاهی آرام و گاهی خفه. دیدم که قهرمان کوچکم با دو کیف و چند کتاب، خودش را به من رساند. کتابها را از دستش گرفتم و بارهایش را زمین گذاشت و گفت: «بگیر، کتابها تور آوردم؛ اگر زلزله شه، خاکها میریزه و زیر خاکها میشن و تو باز گریه میکنی.»
چشمانم حلقهحلقه آب شدند و لرزش زمین مرا به سال ۱۴۰۰ برد، سالی که خبرهای خوشی نداشت.
آن روزها آسمان قطرهای اشک به زمین نریخت، گویا با این خاک قهر کرده بود. آفتابپرستان من خشکیدند و آفتاب فقط نظاره میکرد. کسی روی این خاکِ بیقرار، آرام و قرار نداشت. شب پانزدهم اسد همان سال بود. دختر مامایم پیام داد: «طالبان نزدیک روستای ما شدند.»
رگهایم بیشتر از همیشه خون را به دست و پاهایم رد و بدل میکرد. نمیخواستم باور کنم و نوشتم: «قرار نیست دوباره به دوران تاریکی برگردیم.» هنوز پیام را نفرستاده بودم که صدای تیراندازی از روستای پهلو بلند شد، برقها قطع شد و آخرین پیام شد.
آن شب عجیبتر از تمام شبها تاریک و دلگیر بود. یادم نیست چند ساعت خوابیدم و چگونه. همین که آفتاب به آسمان حاکم شد، خانهٔ خالهام رفتم. شوهر خالهام گفت: «میگویند طالبان دختران قریهٔ بالاتر را با خود میبرند.»
چهرهٔ مادرم با شنیدن این حرفها به رنگ گچ روی دیوار شد. ناخنهایش را زیر دندان گرفت و گفت که مرا خانهٔ خواهر کوچکش میفرستد. «خانهاش در گازرگاه است، طالبان آنجا حمله نمیکنند.»
مادرم ترس داشت مرا با خود ببرند و من ترس داشتم کتابهایم آتش زده شوند. هر کس بهدنبال حفظ عزیز خود بود. تمام کتابهایم را داخل سه کولهپشتی که برادرم برای مسافرت استفاده میکرد جا دادم.
روزها با صدای فیر تیر میشد. عصر هجدهم اسد بود که ناگهان صداها نزدیکتر شد. پسر مامایم گفت: «باید از اینجا برویم.»
مادرم برقعش را دستم دادم و گفت: «شهر امنتر است، برو وضعیت معلوم شود.» پاهایم کوتاهی میکرد و نفسم گره میخورد. سرک را درست نمیدیدم و نزدیک بود چند جا به زمین بیفتم؛ اما برای اولین بار طالبان را دیدم از پشت سوراخهای روبند برقع.
پسر مامایم دروازهٔ خانهٔ هر کس را که میفهمید موتر یا ریکشا دارد، میزد تا بالاخره یکی پیدا شد. تا داخل ریکشا نشستم، پسرمامایم کولههایم را کشید و گفت: «چرا بار سنگین برداشتی؟ در این شرایط تو به فکر کتابی؟ مرمی سر ما میبارد، باید جان خودت را نجات دهی.»
گفتم: «من هم دارم جان خودم را نجات میدهم.»
از ریکشا پایین شدم، روبند برقع را بالا زدم و گفتم: «بدون آنها نمیروم.» کوچههای ساکت هوای دلم را خفه میکرد. زبانم بندبند میشد.
پسر مامایم به صورتم نگاه کرد و پرسید: «پس نمیآیی، ها؟»
بدون لحظهای مکث جواب دادم: «نه.»
قلبم بیشتر از همیشه میتپید، اما فکر اینکه کتابهایم را تنها بگذارم، موهای تنم را سیخ میکرد. نمیدانم در نگاهم چه دید که کولههایم را پس داد و گفت: «بالا شو!» در ریکشا نشستم، کولههایم را بغل گرفتم. اشکهایم آبیِ برقع را تیرهتر کرد.
«ببین، چی نوشتم؟»
پرسش محمد مرا از سال ۱۴۰۰ به حال آورد. به صفحهٔ کتابچهاش نگاه کردم؛ روی جلد کتابی که رسامی کرده بود، به تقلید از من نوشته بود: «همسایهها: ممنوع…»
برایش خواندم. پرسید: «ممنوع یعنی چی؟»
لبهایم قفل شدند، گونههایم رنگ اناریاش را باخت. «یعنی نخوان و ندان!»
گفت: «خب چرا همسایهها ممنوع؟ همسایه یعنی خانهٔ ما و شعیب؟»
_چنین چیزی. این کتاب درباره چند همسایه است.
_کتابی که تو او روزها میخوندی؟
_ها، همان کتاب.
به جلد کتابهایم دست کشید و گفت: «خوب، تو هم مثل خالد (شخصیت اصلی رمان همسایهها) که کتابها خور را از دست پولیس پنهان میکرد، باید از دست طالبان پنهان کنی.»
از یادآوری داستان کتاب، به صورتش لبخند زدم: «آن صفحهای را که برایت خواندم تا حالا به یاد داری؟»
گفت: «ها خوب، مه دوست دارم مثل خالد بشم. پس به منم خوندن یاد بده که همسایهها بخونم.»
رسامیاش را روی دستم گذاشت و رفت دنبال پروانهای که زیر درخت گم شد. کلمهٔ «ممنوع» سرم را سنگین کرد. چند روز میشد که فرمان ممنوعیت کتاب صادر شده بود. دیگر امیدی به خریدن کتاب نداشتم؛ تمام تلاشم این بود آنهایی را که دارم نگهداری کنم. وقتی فهرست کتابهای ممنوعه را میخواندم، با نام احمد محمود سر خوردم؛ نویسندهای که دوستش داشتم و کتاب «همسایهها»یش را بیشتر.
از خود پرسیدم: چرا باید کتابهایی مثل کتاب «همسایهها» ممنوع شوند؟ مگر چه اشکالی دارد حقیقت را با خواندن بدانیم؟
جواب را خودم میدانستم: طالبان نمیخواهند ما بخوانیم و بدانیم؛ چون میترسند با خواندن و دانستن، صدای خود را در برابر این همه ممنوعیت بلند کنیم. ظلم از جهل تغذیه میکند؛ همین است که هر روز ممنوعیت بیشتر میشود و ما ضعیفتر، خستهتر.
_سعیده ساعی