از هشدار آنلاین تا تهدید فیزیکی؛ تاوان نوشتن در افغانستان

از هشدار آنلاین تا تهدید فیزیکی؛ تاوان نوشتن در افغانستان
Photo: RM Media

کارزار «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» یک حرکت جهانی برای افزایش آگاهی و فشار برای پایان خشونت مبتنی بر جنسیت علیه زنان و دختران است که هر سال از ۲۵ نوامبر، روز جهانی منع خشونت علیه زنان، تا ۱۰ دسامبر، روز جهانی حقوق بشر ادامه دارد.  شعار امسال این کارزار، «اتحاد برای پایان خشونت دیجیتال علیه همه زنان و دختران» است.

رسانه دیدبان قصد دارد در جریان این کارزار، اخبار و گزارش‌های مربوط به زنان و دختران افغانستان را همراه با  دلنوشته‌ها و شرح تجربه‌های شخصی آنان از انواع خشونت و محدودیت در صفحه ویژه «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» منتشر کند.

             

آن روز، هوا سنگین و سرد بود؛ از صبح زود خیابان‌ها خلوت‌تر از همیشه دیده می‌شد. زنانی که برای خرید یا انجام کاری بیرون آمده بودند، با شتاب و سر پایین از کنار هم می‌گذشتند. در چهره‌ها نشانی از امید یا گفت‌وگو نبود؛ همه انگار فقط می‌خواستند روز را پشت سر بگذارند. آفتاب هم پهن شده بود اما به این شهر خسته، گرما نمی‌داد. شهر خسته به‌نظر می‌رسید؛ مثل جایی که مدت‌هاست منتظر خبری بهتر مانده اما چیزی تغییر نکرده است.

کیف کتاب‌ها را گرفتم. نمی‌دانم چرا، ولی با خودم گفتم: دوباره بنویس.

بعد فکر کردم اگر دوباره آن پیام‌های تهدید را بگیرم چه؟ اگر دوباره پیام بگیرم که «خودت و خانواده‌ات را پیدا می‌کنیم. دستت را می‌شکنیم که دیگر نتوانی بنویسی...».

همان لحظه یک جرقه به ذهنم خورد که می‌گفت همه نوشته‌هایت را بریز در سطل آشغال. بعد دوباره با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا درست است صدای خودم را که برای دختران است، با دست خودم پرت کنم ته سطل آشغال؟

یک تلنگر عجیب وادارم کرد مکث کنم، خاطره‌های دلگیر را ته بکشم، بریزم بیرون، اما نه اینکه نابودشان کنم. شاید باید ذوب‌شان می‌کردم، شاید باید تحمل‌شان می‌کردم. شمع در تاریکی معنی ندارد، اما باز مجبور بودم خانواده‌ام را یاد کنم. تصویرشان جلو چشمم آمد. گناه‌شان چی بود؟ این فکرها عذاب وجدانم را دوباره زنده می‌کرد، وسوسه‌ام می‌کرد تصمیمم را عوض کنم.

با خود می‌گفتم صدایت را می‌خواستی به گوش دیگران برسانی، نه اینکه خانواده‌ات سنگینی‌اش را تحمل کنند. دستانم لرزید، تبلت را خاموش کردم. گفتم چیزی نمی‌شود، شاید آن پیام برای همهٔ کسانی بوده که آزادانه می‌نوشتند و صدایشان را کشیده‌اند. بعضی‌شان محدود شده‌اند، بعضی‌شان سانسور شده‌اند، بعضی‌شان به‌عجیب‌ترین شکل ممکن ناپدید شده‌اند. این‌ها خودش یک وحشت است که آدم را به یک چالش غم‌انگیز هل می‌دهد. نوشته بودم، و تصمیم داشتم بیشتر هم بنویسم حتی اگر از خودم سانسور شده باشد.

تبلت را بین کتاب‌ها گذاشته بودم. با راه رفتن در کوچه، استرس عجیبی دلم را چنگ می‌زد. چرا زن بودن همیشه با ترس و تهدید همراه است؟ 

مجتمعی که تازه در محل شروع به فعالیت کرده بود نوشته بود: «مجتمع داکتران…» فکر کردم چرا از نام داکتر خانم فقط فامیلی‌اش را نوشته‌اند روی پوستر؟ چرا همیشه زن باید به نام دیگری سنجاق شود؟

شالم را پشت گوش زدم. همیشه همین‌طورم. هیچ‌وقت با شال سرم میانهٔ خوبی نداشتم. موی صاف و لختم را بسته بودم. هر بار که شال را با دستان لرزان روی سرم می‌کشیدم یاد تبلتی می‌افتادم که در کیف پنهان کرده بودم. هیچ‌وقت آن را با خودم بیرون نمی‌آوردم که مبادا جلویم را بگیرند و آن را چک کنند.

در حالی که به ذغال‌فروش کنار سرک نگاه می‌کردم، یاد مطلبی افتادم که شب گذشته دربارهٔ امنیت دیجیتال خوانده بودم. ذهنم داشت مرورش می‌کرد: «هیچ بهانه‌ای برای آزار آنلاین نیست.»

بی‌اختیار دست بردم داخل کیف، تبلت را بیرون کشیدم، صفحه را باز کردم روی پیام‌های ذخیره‌شده. چشم‌هایم سرگردان دنبال پوشهٔ نوشته‌ها بود، همان‌هایی که چهار سال رمز داشتند و خیال می‌کردم خیلی امن‌اند و دور از دسترس.

چشم‌هایم فقط به صفحه بود که صدای توقف یک موتر توجهم را برید. یک صدای خشن که تن آدم را می‌لرزاند. گفت: «این چیست پوشیدی؟ برگرد خانه‌ات. زنان باید با برقع بیرون شوند. اصلاً چرا باید زن بیرون شود؟»

دست‌هایم یخ کرده بود. تبلت را با عجله دوباره داخل کیف انداختم. کیف را محکم بغل گرفتم. چیزی نگفتم. تند دور شدم. اما قدم‌هایش پشت سرم می‌آمد. فقط می‌ترسیدم بگویند گوشی یا تبلت را بده.

در ذهنم هزارتا فکر می‌چرخید:

اگر همان‌هایی باشند که در فیسبوک پیام داده و تهدیدم کرده بودند، چه؟

اگر نوشته‌هایم را ببینند؟

اگر بفهمند؟

با خودم می‌گفتم من که حالا چیزی نشر نمی‌کنم، حتی عکس هم ندارم.

اما باز احتمال داشت به جرم بی‌حجابی مرا ببرند. احتمال اینکه نوشته‌هایم را ببینند زیاد بود. آشفته دوروبرم را نگاه می‌کردم. ترس از مردم محله هم بود، که مبادا کسی مرا لو بدهد. مرد از داخل موتر گفت: «صبر کن وگرنه زنگ می‌زنم بیایند ببرنت.»

نمی‌دانم چطور هنوز جسارتم را حفظ کرده بودم اما توقف نکردم. نگران نوشته‌هایم بودم، نگران اینکه اگر پیدا شود، امنیت خانواده‌ام را لگدمال کند.

قدم‌هایم کند شد. برگشتم. گفتم: «چی می‌خواهید؟ حجاب من چی ایرادی دارد؟ مشکل موی من است؟»

شالم را کشیدم روی سر. به چشمانش نگاه کردم.

گفت: «از کوچهٔ شمارهٔ ده بیرون شدی. تو از این محل نیستی.»

با صدای بلند گفتم: «راهت را بگیر. مراعات می‌کنم.»

گفت: «حجابت را درست کن، وگرنه تو را به زندان می‌بریم.»

به نگاه زنندهٔ چشمانش نگاه کردم. چیزی نگفتم. راه افتادم. از کنارم گذشتند و دور شدند. من به سرک نگاه کردم، به غبار سربی‌ای که بالا می‌رفت.

حالا هر روز آفتاب پنجره مرا یاد همان سرک داغ می‌اندازد، همان جایی که گرد و خاکش دماغ را پر می‌کند، همان جایی که یاد ققنوس‌هایی می‌افتد که خاکسترشان زنان را دوباره متولد کرده است.

هنوز می‌نویسم، با جسارت. جسارتی که شاید دار بدهد، هدیه!