روایت دختران؛ نقشِ پنهانِ زیر برقع
سایهی روشن آفتاب تا نیمههای دیوار را طلایی کرده است. معلوم است، روز لباس چهارشنبه را کشیده و تنش پنجشنبهپوش است.
خانه در فراقِ سروصدای مریم -خواهرزادهی دوازده سالهام- به سکوت نشسته است. خواهرم با چرخ دستش از خانه میزند بیرون. پارچهی سیاهی را رو به سمت مادرم دراز میکند و میگوید: «میخواهم برای مریم حجاب جدیدی بدوزم. جنس خوبی دارد؟»
مادرم پاک میکند صفحهی عینکش را. گوشهی تکه را بین انگشت شصت و اشاره به هم میمالد: «ها، انگار ابریشم باشد؛ معلوم است که تکه خاکگیر نیست.»
از جایم بلند میشوم. خاکهای نداشتهی پشت پیراهنم را تکان میدهم. خم میکنم کمرم را؛ تا تکه را بردارم: «بگذارید من هم نگاهی…»
کسی خودش را داخل حویلی میاندازد. حرفهایم بین فریادهای او گم میشود. گوشهایم میلرزد و نزدیکتر میشود ناله و فغان.
خواهرم میدود سمت صدا، پایش به چرخ گیر میکند. چرخ میافتاد و به هوا پرت میشود ناخن پایش. فریاد میزند: «مریم جان چه شده؟»
من هنوز ایستادهام. نگاهم به مریم است. مریم اشک میریزد، ناله میکند در سکوت فغان میکند درد را. اشکهایم میریزد و نمیدانم چه شده است. با خود میگویم: «هر چی است مربوط مدرسهی مریم است.»
خواهرم، خودش را به درخت برهنهی توت تکیه میدهد: «مریم، گپ بزن.»
مریم نالهکنان بعض گلویش را ذرهذره آب میکند. گوشهی مانتوی سیاهش را از روی کفشهایش بلند میکند، فریاد میزند: «این چیست که پوشیدهام؟ مگر این حجاب نیست؟»
خواهرم او را در آغوش میگیرد: «هست، کی گفته نیست؟»
مریم آغوشش را کنار میزند و اشکریزان صدایش را تا آسمان بالا میبرد: «مادر! مادر…»
دهانم شور میشود. خودم را میرسانم نزدیک مریم. صورتش را بین دو دست میگیرم: «جانِ خاله، بگو چی شده؟»
صورتش را نگاه میکنم. سیلی که از چشمانش جاری است، آبیاری کرده است زمین مژههایش را. لبانش ورم کرده است و هوا را از سوارخهای سرخ بینیاش روانهی ریههای کوچکش میکند. میگوید: «طالبان گفتند باید برقع کنیم. دیگر بدون برقع به مدرسه نمیگذارند.»
خواهرم صورتش را پاک میکند: «دیگه مدرسه نرو.»
مریم چشمانش گشاد میشود: «من چی میشوم مادر؟… برایم بگو، من چی میشوم؟»
راهش را میگیرد و خانه میرود. کنار جوی آب مینشینم. درون آب نگاه میکنم و لبهایم را میفشارم، چال روی گونهام درون آب میرقصد و دلم در سیاهچال غم غوطه میزند.
مادرم از خانه بیرون میشود. کنارم مینشیند. سرم پایین است. میپرسم: «مریم آرام شد؟»
برگ نعناعی درون دستش دارد، به آب میدهد: «مادرش میخواهد او را بخواباند.»
به چشمان گود افتادهاش نگاه میکنم و میگویم: «مگر میتواند بخوابد؟» دوباره به آب خیره میشوم: «چرا باید برقع بپوشیم؟»
مادرم درنگی نمیکند، چهرهاش چروکتر میشود. جواب میدهد: «چرایش را نمیدانم. اما حالا که گفتند، بپوش.»
حرف مادرم سینهام را میشکافد، دلم را بیرون میکشد، گمان میکنم او را به دستان اسب تیزپایی میسپارد، اسب میرود و او را میاندازد در اقیانوس محدودیت: «چی میگویی؟»
قطرهای اشک از چشمانش روی آب میچکد و میگوید: «تو با برقع مقبولتر معلوم میشی نسبت به مانتو و چادر.»
صدایم را میبرم، خاک را مشت میکنم، درون آب میاندازم، آیینه میشکند، چالی روی صورتم نیست در اصل خندهای نیست: «چرا بپوشم؟»
مادرم برمیگردد به دوران بچگیاش، پاهایش را درون آب آویزان میکند: «چقدر یخ است!»
پاهایش را کف جوی، روی سنگریزهای خاکی میگذارد. میگوید: «بپوش و بیرون شو. نگذار درون خانه قیدت کنند. مثل من نباش. من دنیا را ندیدم تو ببین.»
کلماتم درون کتاب زندگیام گم میشود. صدایم را میبرم. خودم را خفه میکنم و باز میپرسم: «از زیر برقع دنیا را ببینم؟»
پاهایش را بلند میکند، بر میخیزد و همانطور که میرود، میگوید: «ها، حتی شده از زیر آن سوراخها.»
مادرم میرود، تصویرش از آب محو میشود. به آب خیره میشوم، خودم را با برقع میبینم. آب را با دست کنار میزنم اما تصویرم محو نمیشود