از سقوط تا امروز؛ «صدای خاموش یک نسل»

از سقوط تا امروز؛ «صدای خاموش یک نسل»
Photo: RM Media

در روزهایی که گل‌های لاله شکفته بودند و بوی خوششان تمام شهر را پر کرده بود، خورشید امید هر صبح از پس کوه‌ها سر می‌زد. زنان وطنم با دانشی که در این سال‌ها اندوخته بودند، با صدایی محکم و قلبی پر از شجاعت از حق و حقوق خود دفاع می‌کردند. دختران با کیف‌های رنگی به سوی مکتب می‌رفتند، مردان و زنان دوشادوش هم کار می‌کردند، و لبخند، مهمان چهره‌ها بود. در آن روزها، حق زن و مرد برابر بود… اما در دل این خوشی، سایه‌ای از دلهره آرام و بی‌صدا می‌خزید.

یک سال پیش از سقوط جمهوریت، شایعاتی در گوشه و کنار پیچید که می‌گفتند طالبان قرار است بازگردند. کسی باور نمی‌کرد. حتی به خواب هم نمی‌دیدیم که دستاوردهای بیست‌ساله زنان و آرزوهای نسل ما به یک‌باره نادیده گرفته شود، و آینده‌مان از ما دزدیده شود. اما روز به روز، این خبرها واقعی‌تر می‌شد. هر ساعت می‌شنیدیم که طالبان به ما نزدیک‌تر می‌شوند، و من با دلی پر اضطراب، اخبار را پیگیری می‌کردم.

و سرانجام، آن شب رسید… شبی که هنوز بویش را حس می‌کنم. هوای شهر سنگین بود، انگار نفس‌کشیدن سخت‌تر شده بود. چهره مردم پر از نگرانی بود، و کوچه‌ها در سکوتی تلخ فرو رفته بودند. با این حال، هیاهویی غریب در هوا پیچیده بود؛ دروازه زندان‌ها گشوده شده بود و زندانیان با گام‌هایی شتابان بیرون می‌آمدند. از هر گوشه، صدای فیر می‌آمد؛ صدایی که قلبم را می‌لرزاند. حس می‌کردم کسی افغانستان را از دل رنگ‌هایش خالی کرده و فقط سیاه و سفید را باقی گذاشته، سکوت و ترس مثل دو رنگ سرد روی همه چیز سایه انداخته بود.

من به فکر فرو رفته بودم. می‌دانستم بیست سال پیشرفت، یک‌شبه فرو ریخته است. می‌دانستم دیگر نمی‌توانم به مکتب بروم، دیگر خبری از آینده روشنم نخواهد بود. من همیشه رویای متخصص قلب شدن را در سر می‌پروراندم، اما آن لحظه، بغض گلویم را بست. احساس می‌کردم دنیا به آخر رسیده است، بدنم داغ شده بود، مثل کسی که تب کرده باشد.

آن شب، برای من شب مرگ آرزوهایم بود… شبی که تمام رویاهایم، آرام در تاریکی خاموش شدند.

روزهای اول که طالبان آمده بودند، حتی می‌ترسیدم از خانه بیرون بروم. تصویر وحشتناکی از طالبان در ذهنم بود، چون داستان‌های ترسناک زیادی درباره‌شان شنیده بودم. شرایط برایم خیلی سخت و دل‌خراش بود، اما کم‌کم به این واقعیت تلخ عادت کردم.

از همان روزی که طالبان آمدند، محدودیت‌ها یکی پس از دیگری آغاز شد. روز به روز همه چیز برای دختران سخت‌تر می‌شد؛ از بسته شدن مکاتب و پوهنتون‌ها شروع شد تا بسته شدن پارک‌ها برای ما دختران.

حتی به حدی رسید که وقتی به صفحه تلویزیون ظاهر می‌شدیم، باید ماسک می‌پوشیدیم. این محدودیت‌ها، هر روز بیشتر روح ما را می‌آزرد و آینده‌مان را تاریک‌تر می‌کرد.

از وقتی طالبان آمدند، آزادی بیان زنان کاملاً از بین رفت. اما با وجود این همه تاریکی و ناامیدی، صدای زنانی که خاموش شده‌اند هنوز به گوش می‌رسد؛ صدایی که نمی‌گذارد فراموش شویم، حتی اگر دیده نشویم.

این روزها، روزهایی است که در تاریخ ثبت خواهد شد. با این حال، ما باید لبخند بزنیم و مقاومت کنیم، برای آینده‌ای نامعلوم اما پر از امید.

_آیلین عظیمیان