روایت دختران؛ عبور از کوچه‌های وحشت

روایت دختران؛ عبور از کوچه‌های وحشت
Photo: RM Media

هرچند کارزار امسال «۱۶ روز فعالیت علیه خشونت» بر مقابله با انواع خشونت‌های مبتنی بر جنسیت در فضای آنلاین متمرکز شده، اما تجربه زنان و دختران افغانستان از خشونت فقط به محیط آنلاین و شبکه‌های اجتماعی محدود نمی‌شود. با قدرت گرفتن دوباره طالبان، گستردگی و تنوع موارد خشونت و محدودیت علیه زنان افزایش بی‌سابقه‌ای داشته، اما تجربه‌ عینی زنان در افغانستان نشان می‌دهد که آنها در گذشته هم قربانیان اصلی انواع خشونت در زندگی واقعی و همینطور فضای مجازی بوده‌اند.

رسانه دیدبان قصد دارد در جریان این کارزار، اخبار و گزارش‌های مربوط به زنان و دختران افغانستان را همراه با دلنوشته‌ها و شرح تجربه‌های شخصی آنان از انواع خشونت و محدودیت در صفحه ویژه «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» منتشر کند.

      

امروز تجربه دختری را از آزار و ناامنی در سال‌های مکتب در دوران حکومت جمهوری می‌خوانیم:

صبح شنبه بود. باد ملایمی گل‌های سنجد را نوازش و هوا را با عطر آن‌ها تغذیه می‌کرد. کتاب‌های انگلیسی و ریاضی‌ام را داخل کوله‌پشتی جا دادم و بلند صدا زدم: «من مکتب رفتم.»

منتظر صدایی نشدم تا بدرقه‌ام کند و خودم را به کوچه‌ی خاکی رساندم. دو طرف کوچه را با دقت نگاه کردم و وقتی از نبودِ سایه‌ی مردان موترسایکل‌سوار خاطرجمع شدم، با سرعت دویدم. چهچه‌های بلبل هزار داستان سکوت نیمه‌شب را فراری داده و پیراهن آفتابی دیوارها روز را بیدار کرده بود. سروکله‌ی باد سحرگاهی پیدا شد و با صدای به‌هم‌خوردن برگ‌های تازه کوچه را رد کردم.

چه کسی باورش می‌شد که روزی به این زیبایی، حادثه‌ای به آن سیاهی را در خود حمل کند؟ نزدیک سرک، با ماریا و حسنا ـ صنفی‌هایم ـ سر خوردم و با هم طرف مکتب رفتیم. از سر عادت شروع به حرف‌زدن درباره‌ی معادلات ریاضی کردیم. این کار هر روزمان بود: بحث بالای مسائل پیچیده‌ای که بعضاً یک هفته طول می‌کشید تا به حل آن‌ها برسیم.

قبل از این‌که وارد صنف شویم، استاد ریاضی‌مان گفت به‌خاطر جلسه‌ای که دارد، نمی‌تواند ساعت ریاضی به صنف حاضر شود. من و ماریا از او خواستیم برای ما یک معادله‌ لگاریتمی بدهد تا روز خود را با حل آن شروع کنیم.

تا ساعت آخر درسی، چندین بار شروع به حل مسئله کرده و در آخر راه به بی‌راهه رسیده بودیم. نمی‌دانستیم مشکل کجاست. من تمام مراحلی را که رفته بودیم روی یک کاغذ سفید نوشتم. زنگ آخر خورد و هر سه باهم از مکتب بیرون زدیم.

در مسیر، ماریا و حسنا از دختری حرف می‌زدند که چند روز قبل ناپدید شده بود. دختری از صنف دهم مکتب ما بود و حسنا می‌گفت گویا کسی او را از داخل راه مکتب برده و چند روز بعد با سر و وضعی آشفته پیدا شده بود.

ماریا می‌گفت پدرش گفته اگر دختر او چنین کاری می‌کرد، او را با دست‌های خودش خفه می‌کرد؛ در حالی‌که پدرِ همان دختر فقط او را از مکتب کشیده بود.

با یاد مردان موتورسوار سر کوچه از ترس لرزیدم. گوش‌هایم را به گفت‌وگوی آن‌ها بستم و نگاهم را به نوشته‌های روی کاغذ گره زدم.

صدای حسنا مرا از چهار طرفم باخبر کرد. نزدیک کوچه بودم و آن‌قدر غرق آن کاغذ شده بودم که مثل روزهای دیگر با گوسفندانی که در کرت شفتل بودند، بازی نکردم و بابوی پیر نگفت: «دخترکِ بی‌حیا، به گوسفندانم دست نزن.»

از دخترها خداحافظی کردم. قبل از داخل‌شدن به کوچه، مرد میانسالی را دیدم که سوار بر موترسایکل داخل آن رفت. دلم شروع به تپیدن کرد؛ با هر تپش آهی از سینه‌ام کنده می‌شد. لحظه‌ای در جایم ایستادم و داخل کوچه را دید زدم. تنها چیزی که دیدم خاک‌های برخاسته از تایر موترسایکل بود.

دوباره با سوال روی کاغذ مشغول شدم و داخل جاده‌ی خاکی قدم برداشتم. وسط کوچه که رسیدم، ناخودآگاه فریاد زدم: «مشکل را پیدا کردم.»  فقط یک «منفی» را از قلم انداخته بودیم و این‌گونه جواب از چنگ‌مان فرار می‌کرد. 

ناگهان صدای موترسایکل دوباره گوش‌هایم را لرزاند. دو مرد سوارش بودند. پاهایم لرزید و خودم را گوشه‌ی دیوار کشیدم و در جا میخکوب شدم. موترسایکل کنارم ایستاد. نفسم بند شده بود. مرد دستم را گرفت و مرا به سمت خودش کشاند. خودم را به دیوار تیله کردم؛ می‌خواستم دیوار را سوراخ کنم، راهی پیدا کنم تا بیرون بروم. اما نمی‌دانستم قدرت او بیشتر از توان من است. خودم را بیشتر به دیوار چسباندم. نمی‌توانستم دهانم را باز کنم و فریاد بزنم. ناگهان دست مرد لیز خورد. کیفم را محکم گرفتم و شروع به دویدن به عقب کردم. تنها چیزی که می‌شنیدم صدای دلخراش آن وسیله بود و من در گرد و غبار کوچه فقط می‌دویدم.

خودم را کنار سرک رساندم. به دیوار تکیه کردم، کمرم خم شده بود. بوی تیل به مشامم خورد. طرف چپ را نگاه کردم. کاکا غلام موترساز را دیدم که روبه‌روی دکانش تایر بایسکل را هوا می‌داد.

شالم را درست کردم و کف دست‌هایم را به صورتم مالیدم. آرام‌آرام به او نزدیک شدم. از خود می‌پرسیدم آیا برایش از آن مرد بگویم یا نه؟

ناگهان کلماتم شروع به پرواز کردند: «کاکاجان، داخل کوچه یک سگ است. می‌شود مرا تا خانه برسانید؟»

کاکا غلام عرق پیشانی‌اش را با پشت پیراهنِ روغن‌مالیده‌اش پاک کرد: «ها کاکا جان، فقط یک دقیقه صبر کن.»

وسایل کارش را داخل دکان گذاشت و قفل کرد: «بیا که بریم جان کاکا.»

با او راه افتادیم. اشک‌هایم درون چشمانم جمع بودند، اما اجازه‌ باریدن نداشتند. با ورق دستم ور می‌رفتم که بوی گل‌های سنجد مرا از فکر بیرون کشید. چشمانم را از خاک برداشتم؛ پشت دروازه‌ی خانه ایستاده بودم.

کاکا غلام با خنده‌ی پدرانه گفت: «بیا، رسیدیم.»

من هم لبانم را مجبور به لبخند زدن کردم: «تشکر کاکاجان.»

کاکا غلام راهش را گرفت و رفت. من هم داخل خانه شدم. مادرم داشت به درخت سنجد را آبی می‌داد. ناگهان بغض گلویم شکست.

آن‌قدر بلند هق‌هق می‌کردم که مادرم ترسیده، دست و پایم را نگاه می‌کرد. شالم را برداشت و جای‌جای سرم را نگاه کرد. او به دنبال زخمی می‌گشت که از دردش آن‌چنان ناله می‌کردم. و من ناگهان جیغ زدم: «دنبال چی می‌گردی؟ مگر همه زخم‌ها را می‌شود دید؟»

_چی شده؟

نمی‌دانستم چند وقت گذشته است. زیر آن درخت نشسته بودم و گریه می‌کردم و مادرم مدام می‌پرسید مرا چه شده. «تو را به خدا بگو چی شده؟»

صدایش می‌لرزید. با دست‌هایش، حلقه‌های مو سیاهش را که تار‌های سفید بین‌شان می‌درخشيدند، زیر شال کرد. دیگر توان ایستادن نداشت. و من به خود آمدم. با خود فکر می‌کردم چه باید بگویم. اگر بگویم یک مرد می‌خواست مرا ببرد، چه خواهد شد؟

و باز زمزمه می‌کردم: «اگر مرا از مکتب بیرون کنند چی؟»

حس کردم کسی دستش را درون معده‌ام می‌چرخاند و آن‌قدر بالا آوردم که دیگر چیزی در وجودم نمانده بود. مادرم دست و رویم را شست. دهانم شورمزه شده بود. صدایم دیگر خفه نبود و تمام ماجرا را برای مادرم گفتم. پرسیدم: «دیگر مرا مکتب نمی‌گذارید؟»

مادرم لبخندی زد و گفت: «چرا تو را مکتب نگذاریم؟ دیوانه شدی؟»

مرا از جایم بلند کرد، خاک لباس‌هایم را تکاند: «از این پس خودم تو را از کوچه رد می‌کنم.»

اشک‌هایم روی خاک می‌غلتیدند و من با خود می‌گفتم: زندگی چیزی بیشتر از یک معادله‌ لگاریتمی نیست؛ باید منفی‌هایش را دریافت تا به نتیجه رسید. اما کجا باید به دنبال آن منفی‌ها رفت؟