روزهای بی‌صدا؛ روایتی از قطعیِ انترنت

روزهای بی‌صدا؛ روایتی از قطعیِ انترنت
Photo: RM Media

هنوز آسمان سایه‌ی تاریکش را چتر زمین نکرده بود که خانه‌ی مامایم رفتم. قرار بود با دخترش درباره‌ی تأثیرات ممنوعیت آموزش مصاحبه کنم و زندگی‌اش را روی صفحات سفید کتابچه‌ام ثبت کنم.

پیش از شروع، سوسن گفت امروز هشت میزان است. پس اگر اشتباه نکنم، حالا که کلمات را کنار هم همسایه می‌کنم، نهم میزان است. نمی‌خواهم بگویم به حرف سوسن باور ندارم، نه. من فقط به گوش‌هایم باور ندارم.

نور آفتاب پشت پنجره لحظه‌شماری می‌کرد تا پشت صحبت‌های ما بنشیند. ضبط صوت را روشن کردم و کنار سوسن گذاشتم. من هم با قلم و کتابچه روبه‌رویش نشستم. سوالات را تک‌تک می‌پرسیدم و او هم گاه با خنده، گاه با اشک‌هایی که از ترس مادرش بیرون رها نمی‌کرد و گاه با تبسم تلخی جواب می‌داد.

همین که حرف از نرفتن به مکتب شد، سکوت سردی فضای دهلیز را پر کرد. هر دو با زبان‌های گره‌خورده و سرهای خمیده به بوته‌های مارپیچ قالین نگاه کردیم. هیچ‌کدام‌مان جرأت شکستن سکوت را نداشت. سوسن با بغضی که سال‌ها درون گلویش آشیانه ساخته، سنگین نشسته بود. بدون اینکه بفهمد، با برگ‌های نعناع ور می‌رفت و آنها را ریزریز می‌کرد.

سکوت با صدای اذان شکسته شد و هر کس مشغول خواندن نماز شد. بعد از نماز، دوباره در همان جا نشستیم و دنباله‌ی صحبت‌هایمان را گرفتیم. قبل از همه چیز، سوسن گوشی را برداشت و گفت هنوز سیمکارتش وصل نشده است.

چند دقیقه قبل هم –پیش از شروع حرف‌هایمان– این موضوع را برایم گفته بود، اما فکر می‌کردم فقط سیمکارت او چنین است. من هم گوشی‌ام را برداشتم و شروع به تماس گرفتن کردم، اما تماس وصل نمی‌شد.

چه خبر بود؟ به دقت به صفحه‌ی گوشی خیره شدم. هر دو سیمکارتم قطع شده بودند. در دلم شور عجیبی جست‌و‌خیز کرد. همهمه‌ای نا‌آشنا به پا شد و ترس به تاریکی شب افزود. ترسی که از دو هفته‌ی پیش شروع به زمزمه کرده بود. انترنت قطع شده بود؟ دیگر همه چیز تمام شده بود؟

چشمانم توان دیدن چهره‌های غم‌زده‌ی درون خانه را نداشت. زبانم هر چه می‌خواست می‌گفت. 

همان لحظه خانم مامایم پرسید: دیگر نمی‌توانم با پسرهایم صحبت کنم؟

صدایی به گوشم رسید که: فعلا که نمی‌توانیم.

اما متوجه نشدم چه کسی بود؛ شاید خودم. نمی‌دانم، نمی‌دانم…

بعد از غذا، از مامایم خواستم مرا خانه‌ی خودم برساند. پنج دقیقه‌ای داخل راه بودیم و تمام این مدت گوشی‌ام را داخل آستین پیراهنم مخفی کرده بودم، تا اگر دزدی سر راه‌مان را گرفت، آن را از من نگیرد. آخر گوشی تمام دارایی من است؛ گنج من (کتاب‌هایم) داخلش است.

وقتی به خانه رسیدم، دیگر طاقتم تمام شده بود و داد زدم: چرا مردم چیزی نمی‌گویند؟ چرا این‌ها را بیرون نمی‌کنند؟

البته که هر دو سوال را پشت سر هم فریاد نزدم. مادرم حرف‌هایم را قطع کرد و گفت باید خاموش باشم، کسی با این‌ها مقابله نمی‌تواند.

اما نمی‌توانستم درون خانه هم ساکت باشم و این بار آرام‌تر پرسیدم: مگر نمی‌گویند این مردم شوروی را با بیل و کلنگ بیرون کردند، خوب؟ حالا چه شده است؟

تنها حرف مادرم این بود که: مردم می‌ترسند…

دیگر نمی‌خواستم به بحث ادامه دهم و فقط از ترس مردم بشنوم. در سکوت، کتاب «کشتن مرغ مینا» را برداشتم و از خود پرسیدم: دفاع از یک سیاه‌پوست؟ آقای اتیکوس چه مرد خوبی بود! و زمزمه می‌کردم: کاش کسی پیدا شود، در این خاک از موجودی به نام زن دفاع کند!

دیگر دلم به حال تمام دخترانی که در این سرزمین به دنیا می‌آیند می‌سوزد؛ حتی به این خاکی که بی‌رحمی را نظاره می‌کند و دم نمی‌زند. همین خاکی که درونش هزاران هزار فرشته‌ی بی‌روح دفن شده است.

عجیب است چگونه این سنگینی را تحمل می‌کند؟

چگونه از بغض آرمان‌های نرسیده‌ی دخترانش نمی‌ترکد؟

چرا ذره‌ذره در هوا نمی‌رقصد و ناله سر نمی‌دهد؟

نکند این خاک هم خیانت می‌کند؟

نکند رفاقت با آن‌هایی دارد که برایش سرنشینِ بی‌جان می‌فرستند؟ 

نکند این خاک برای ما نیست؟

نکند، نکند و هزاران نکند بی‌جواب درون سرم چرخید و باز رسید به مردم خاموشی که روی این خاک بی‌وفا قدم می‌گذارند.

با فکر به مردمی که زندگی‌شان را در انحصار یک حرف امیرالمؤمنین کرده‌اند، خوابیدم. چند دقیقه بعد از خواب برخاستم و هنوز خبری از اتصال سیمکارت‌ها نبود. روبه‌روی پنجره‌ی شکسته اتاق نشستم، باد تن آفتاب‌پرست‌ها را می‌لرزاند؛ غرق آنها دست به قلم شدم:

نمی‌دانم چه خواهد شد؟ صدای بوق ماشین‌ها به گوشم می‌رسد. با گذشت هر دقیقه، صداها بیشتر می‌شود. از این بعد چنین است؛ آسفالت سرک‌ها از رفت‌و‌آمد زیاد به فغان خواهد آمد.

تصور کنید: بچه‌ای از خانه بیرون می‌رود تا نان بخرد، چند دقیقه می‌گذرد و برنمی‌گردد. مادر نگران می‌شود و دومین پسر را دنبالش می‌فرستد، او هم غیبش می‌زند. در آخر مادر می‌رود...

دست‌هایم می‌لرزد و فکر می‌کنم یکی گم شده‌است.

صدای پرنده‌های کوچکی که روی شاخه‌های توت نشسته‌اند بلند می‌شود. یکدیگر را صدا می‌زنند. آیا می‌توانند پیغام مرا هم برسانند؟ آیا می‌شود صدای مرا به صنف، صدای استاد را به من و صدای دیگر دختران را داخل صنف بچرخانند؟

اما نه، نباید این وظیفه را به پرنده‌های زیبا داد؛ وگرنه باز امیرالمؤمنین فرمانی صادر می‌کند و دیگر هیچ پرنده‌ای حق پرواز در این کشور را نخواهد داشت و آسمان شهر بی‌روح می‌شود و در فراق آوازخوان‌هایش دائم گریه سر خواهد داد؛ البته اگر او هم نترسد. اگر بترسد، دیگر آبی نخواهد ریخت و بوته‌ای روی زمین سبز نخواهد شد…