غربت تنهاترت می‌کند؛ روایتی از مهاجرت

غربت تنهاترت می‌کند؛ روایتی از مهاجرت
Photo: RM Media

روزی که سوار هواپیما می‌شد، گفتم: «غربت تنهاترت می‌کند.» خندید و گفت: «تو هم تنهاتر از من می‌شوی.» 

«کی را دیده باشی که در سرزمین خودش تنها شود!» می‌خواستم این جمله را بگویم‌، اما لبخند زدم و چیزی نگفتم. وقتی رفت برایم دست تکان داد و گفت: «می‌روم تا خواب هایم را زندگی‌کنم.» ایستاده به راهش نگاه می‌کردم. از وقتی که کودک بود، خواب‌هایی عجیب می‌دید. یک‌ روز گفت: «تو هنوز کشتی دیده‌ای؟» گفتم: «نه». گفت: «من دیشب سوار کشتی شدم؛ تنها نبودم، انبوهی از آدم‌ها با من بودند، اما چهره‌ی کسی آشنا نبود.» شلیک خنده را سر دادم و گفتم: «خواب‌هایت مثل قصه‌های دیو و پری است.» اخم کرد و گفت: «من به خواب‌هایم باور دارم.»

در یک روستا به دنیا آمدیم و در یک مکتب، در یک‌ صنف و زیر یک سقف درس می‌خواندیم. او قصه‌گو بود؛ از هر چه سرش می‌گذشت، قصه می‌بافت. روزهایی که استاد گیرش می‌کرد، بهانه می‌آورد، می‌گفت: «استاد فقط پرسیدم که امروز چندشنبه است.» به سختی جلوی خنده‌ام را می‌گرفتم. استاد چند فحشی به سر و صورتش می‌داد و از صنف خارج می‌شد. دوباره از همانجا ادامه می‌داد. 

سال اول دانشگاه بود و پاییز نفس‌های آخرش را می‌کشید. روزهای آخر امتحانات بود. او برف را بیش‌تر از باران دوست داشت. روزهای برفی همه چیز یادش می‌رفت، آن وقت مجبور بودم دنبالش بگردم تا از  امتحان جا نماند. به زور می‌آوردمش سر پارچهٔ امتحان. روزهای برفی او اولین نفر بود که پارچه را می‌داد و با عجله از صنف می‌زد بیرون؛ حتی پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. آن روز هم تمام صحن دانشکده لباس سفید به تن کرده بود و او گفت: «امروز درختان بلوط عروس شده‌اند.» از همه جلوتر امتحانش را تمام کرد و از صنف بیرون رفت. می‌دانستم که به صحن دانشکده می‌رود. کتاب و کتابچه‌اش را جا گذاشته بود. از وقتی که سیزده سالش شده بود، کتاب می‌خواند. آن روز هم یکی از آثار مارکز دستش بود. امتحانم خلاص شده بود و می‌خواستم کیفم را با کتاب و کتابچهٔ او بردارم که ناگهان تمامش از دستم افتاد زمین. کتابش پرید زیر میز، کتابچه‌اش بالای کتابش افتاد و یک ورقش باز شد. دلم نمی‌خواست بخوانم، اما با ظرافت کامل نوشته بود؛ نمی‌دانم چه چیزی، یکی دو جمله‌ای را قشنگ و ظریف نوشته بود. با قلم رنگی دیزاین‌ کرده بود و دست‌خطش نظیر نداشت. کتابچه را برداشتم‌ و خواندم: 

امروز که عمر جوانی من است

می‌نوشم از آن‌ که کامرانی من است

عیبم مکنید گرچه تلخ است خوش است

تلخ است از آن‌ که زندگانی من است

طرفدار شعر شاملو بود و از بیدل و خیام کم‌کم می‌نوشت. از صنف بیرون شدم، رفتم دنبالش. منزل اول نبود؛ منزل دوم هم نتوانستم پیدایش کنم. رفتم به میدان بازی، آنجا هم نبود. «عجب! برف باریده و او اینجا نیست.» با خود چنین گفتم و با چهره‌ای فرو‌رفته در فکر، آهسته‌آهسته رفتم طرف صنف. یکی از دوستانم از راهم می‌آمد، گفت: «در چه فکری دختر؟!» گفتم: «نمی‌توانم مریم را پیدا کنم. تو می‌دانی کجاست؟» گفت: «پشت تعمیر دانشگاه.» این را گفت و از جلویم رد شد. رفتم که ببینم واقعا آنجا پیدایش می‌کنم یا نه. 

بالای چوکی کهنه‌ای که تمام سرد و گرم فصل را تحمل کرده و با رنگ‌‌وروی از دست‌رفته هنوز هم‌ مقاومت کرده بود، نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. از لرزش صدایش فهمیدم که گریه می‌کند، ولی چرا؟ پهلویش نشستم، چیزی نگفت. من هم مهر سکوت به لب زدم تا اینکه سکوت طولانی شد. پرسیدم: «امتحان بد گذشت؟»

سرش را بلند کرد، نگاهی معنادار به چشمانم دوخت و نزدیک‌تر آمد. چشمانش پر از اشک بود. مردمک سیاه چشمش گویی میان کاسه‌ای آب غوطه‌ور شده، می‌چرخید. مژه‌های پرپشتش را بر هم زد و به جای نامعلومی نگاهش را دوخت. گویا درگیر چیزی بود که توانایی بیان کردنش را در خود نمی‌دید. مثل کودکی که از تاریکی می‌ترسد و‌ به بازوان مادر پناه می‌برد، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و بی‌محابا اشک ریخت. 

با صدای لرزان و آمیخته با هق‌هق، گفت: «ما می‌رویم.»

پرسیدم: «کجا؟» گفت: «آلمان؛ اینجا دیگر جای ما نیست. می‌فهمی دیگر فقط تصویرت را روی صفحهٔ مبایل می‌بینم، اما خودت را نمی‌توانم مثل امروز در آغوش...» حرفش را بریدم و با صدای که گویی در شوک بزرگی باشد، گفتم: «چطور ممکن است؟ دانشگاه چه می‌شود؟ مگر قصد تمام کردنش را نداری؟»

گفت: «دانشگاه؟ فکر کردی واقعاً اجازه می‌دهند که ما درس بخوانیم؟!» لحظه‌ای سکوت کرد. ناخن‌هایش را می‌فشرد و نگاهش به زمین بود. به درختان پوشیده از برف. و دوباره کم‌کم به حرف آمد، اما چهره‌اش غرق

فکر بود: «تو نمی‌دانی، اینها نه انسان هستند و نه اسلام. اینها طالب‌اند. دروازه مکتب بسته می‌شود و دانشگاه هم همین‌طور؛ حتی دختری حق شرکت در کانکور را نخواهد داشت. من و تو که وارد دانشگاه شدیم، اما با خواندن دو سه سمستر که آدم به جایی نمی‌رسد. پس تو بگو چطور زندگی کنم؟ من باید به حقم و به آرزویم برسم!»

نمی‌دانستم چه بگویم‌ تا همدردی کنم و یا حداقل حرفی که رفتنش را لغو کند، چیزی به ذهنم نمی‌آمد. خودم هم در بیم بودم. حسی غریب داشتم. گذشته در ذهنم تداعی می‌شد. روزی که نتیجهٔ کانکورمان اعلان شد، او از شادی می‌رقصید و می‌گفت: «ما از هم جدایی نداریم.»

او به ادبیات علاقه داشت؛ فقط چون هم‌رشته بودیم، شاد بود. برایش دل کندن از کابل سخت بود. از کوچه و پس‌کوچه‌هایی که با هم می‌گذشتیم و دورنمای زندگی را پشت میز دفاتر و بالای ساختمان‌های بزرگ تصور می‌کردیم. می‌گفت شبیه برج ایفل در افغانستان می‌سازد. من به حرفش می‌خندیدم. وقتی می‌دید حرفش را باور نمی‌کنم، اخم می‌کرد و می‌گفت: «چون من دخترم حرفم را باور نمی‌کنی.» چیزی نمی‌گفتم. می‌دانستم سرنوشت یک دختر در اینجا سیاه است. 

امروز بعد از گذشت روزها و ماه‌ها، پیامش آمد. نوشته بود: «دوست عزیز و همدم تنهایم، اگر قرار باشد روراست باشم باید به خیلی چیزها اعتراف کنم. می‌دانی اینجا برلین است؛ جایی که آدم‌هایش به تو، به وجود تو، به پوشش تو و یا کارهایی که انجام می‌دهی، ایراد نمی‌گیرند. دخترانش خیلی شیک‌پوش اند و تا هر قدر بخواهند می‌توانند درس بخوانند. کسی مرز تعیین نمی‌کند. این‌جا مردان هم چشم‌پاره نیستند که فراموش کنند به زیبایی احترام قائل شوند. می‌توانی نیمه‌شب از خانه بیرون شوی، بدون اینکه ربوده شوی. اینجا همه چیز است؛ آرامش، امنیت و آزادی، اما چیزهایی هم کم است یا شاید تنها به‌نظر من چنین باشد. می‌دانی من هنوز با زندگی‌ای که اینجا ساخته‌ام، خو نگرفته‌ام. باورت می‌شود، هیچ جای آلمان که سهل است، تمام جاده‌های چراغانی دنیا هم نمی‌توانند عطر کوچه‌های خاکی کابل را به مشامم رسانند. به طرزی عجیب دلتنگم. شاید حق با تو باشد، غربت تنهایی را فربه می‌کند. امروز از دانشگاه فارغ شدم، اما حس شادی ندارم. برای تو که هنوز هم همان انگیزه و اشتیاق در وجودت هست و می‌خواهی به آرزوهایت برسی، خوش‌حالم. برای تو که حقت را گرفتند و در چهاردیواری خانهٔ پدر حبست کرده‌اند، غمگینم. من برای تمام دختران سرزمینم غمگینم. تنهایم و تنهاتر می‌شوم. غربت تنهاترت می‌کند.»

نرگس نیک‌بین