روایت دختران؛ میان سکوت و سرکوب

روایت دختران؛ میان سکوت و سرکوب
Photo: RM Media

کودک بودم، کودکی نوزده‌ساله. خون‌گرم و در خود فرورفته. کسی اگر چیزی می‌گفت که دلم را می‌تکاند، سکوت می‌کردم و پشت حصار سکوتم اشک می‌ریختم. وقتی پدر خشم‌گین می‌شد، شراره‌ی اشکم مثل باران بهار می‌بارید. زمانی‌که «بوف کور» را زیر قالین رنگ و رورفته‌ی اتاقم پنهان کرده بودم، او دیده بود. نمی‌دانم چطور و به گفته‌ی کی، اما کافی بود که بداند و ببیند. دوست نداشت چنین کتاب‌هایی را بخوانم. مدرسه و کتاب‌های دینی و طاقچه‌ای پر از توضیح‌المسائل. باید می‌خواندم. باید مدرسه می‌رفتم و خودم را زیر چادری مخفی می‌کردم. باید به فکر ازداوج و‌ فرزندآوری می‌شدم. به مثابه‌ی یک زن مسلمان مجبور بودم جارو‌کش خانه و دروازه‌ی پدر و بعد خانه‌ی شوهر باشم. 

اما چنین نمی‌خواستم. مدرسه، عذاب‌خانه‌ای بود برایم. 

از توضیحاتی که پدر می‌خواست بخوانم، سر در نمی‌آوردم. من دنیای دیگری ساخته بودم. دنیایی که با دنیای پدر و عقایدش فرق دارد. کتاب‌هایی که اسم «هدایت» روی جلدش نوشته شده باشد، عکس معروفی پشتش باشد، مثل «سمفونی مردگان» سرد و واقع‌بین، مثل «بوف کور» غم‌انگیز و در عین حال گوارا، من شیفته و دل‌بسته‌ی چنین کتاب‌هایی بودم و هستم. پدرم زمانی‌که «بوف کور» را ورق می‌زد، صدایش را بلند می‌برد. می‌پرسید، چیست که تو می‌خوانی؟

می‌گفتم: «چیزی بدی نیست آغا.» 

می‌گفت: «با من زبان بازی می‌کنی؟» 

دوباره جرأت می‌کردم: «چیز بدی نیست، خوش دارم بخوانم.»

صدایش سکوت اتاقم را دود می‌کرد و نابود. وقتی کتابم را به مسجد نزد ملا برد، خودم را باختم. چطور ممکن بود حرف تا اینجا ریشه بدواند؟ مگر واقعاً چیزی بدی بود؟! نه. پس کتاب‌های پدر ایراد داشت؟ نه. او عقایدش ایراد داشت. باورهایش کهنه بود. وقتی نتوانستم دوباره کتاب به خانه بیاورم، مبایل تنها امیدی برای بقای رویاهایم شد. آن زمان، مبایلی کهنه از برادرم نزدم‌ بود. باقی‌مانده‌ی «بوف‌ کور» را از پشت صحفه‌ی مبایل خواندم. مبادا پدر آگاه شود! کسی چیزی نفهمد! یک‌سال گذشت تا هشت رمان خواندم، بدون اینکه پدر چیزی بداند. وقتی اولین بار «سمفونی مردگان» را می‌خواندم، گریه‌ام می‌گرفت، بیش‌تر به حال خودم. از این که می‌دیدم چقدر در آن حضور دارم. خودم را «آیدین» می‌دیدم. در «بوف کور» درماندگی و خستگی‌ام را خوب می‌توانستم احساس کنم. حسی که برایم می‌گفت تو متعلق به این سیاره و نظام نیستی. جای تو در دنیای آدم‌های امروزی نیست.

پس از اتمام هر کتابی، من شکسته‌تر، آرام‌تر و سرسنگین‌تر شدم تا حدی که خودم را از جرگه‌ی آدم‌ها جدا احساس می‌کنم. من در مقابل پدر نایستادم، اما تسلیم هم نشدم. شاید بتوان گفت، بین سکوت و فریاد معلق ماندم و باز هم خاموشانه پیش رفتم. 

– نیک‌بین