اسارت اندیشه در حصار طالبان

اسارت اندیشه در حصار طالبان
Photo: RM Media

به شهر و آن‌چه که درونش جریان دارد، می‌اندیشم. عقیده‌ام به رفتن محکم‌تر می‌شود. شهر که دیگر شهر نیست، جزیزه‌ی خون است. هر روز امضای جدیدی پای دستورات اضافه می‌شود. مجبوری نفس‌هایت را بشماری؛ اگر زیاد شود، مجرمی. نشستن پای حرف این مردم تباهی زندگی است. نمی‌خواهم تباه شوم، اما کاری هم نمی‌توانم انجام دهم. جز ماندن و شکنجه شدن، راهی نیست. اگر بروم، از سگ‌هایی که سر مرزها زوزه می‌کشند، می‌ترسم. اگر بمانم، باید تکه‌تکه‌شدن خود را در این وادی تاریک ببینم. دلم می‌خواهد سرگذشتم را در این خاک دفن کنم و حافظه‌ام را خالی از روزهای سپری‌شده. می‌خواهم بالا بیاورم فرهنگی را که تمدن و تهدابش دروغ بوده. این‌جا کسی به خصوصیات الفبا آشنایی ندارد؛ آن‌هایی هم که دارند، دیگر کاری نمی‌توانند. چهارچشمی تحت تعقیب‌اند.

 وقتی در اسارت اندیشه‌ام گیر می‌کنم، در وجودم آتش‌فشانی منفجر می‌شود؛ آتش تا مغز استخوانم می‌رسد. خوب تو بگو! مگر جایی مانده است که بتوانی غم دفن کنی و شادی را تولد؟ چنین جایی در این خاک وجود ندارد. من که ندیده‌ام. همواره کابوس می‌بینم. همیشه در خواب‌هایم کشته می‌شوم. در مرگ عادی نمی‌میرم، یا به جرمی سخنی یا هم با تولد کلمه‌ای. اینجا تولد کلمات برای تویی که می‌خواهی درد بشر را تصویر کنی، بدل به مرمی‌‌ای می‌شود که جنازه‌ی خودت را تصویر می‌کند.

 چقدر باید غم قورت داد و درد کشید! در این ویرانی هر روز ویرانه‌تر می‌شوی. آوار است انگار. به حال خودم می‌خندم.‌ کتاب‌هایی که همیشه آرزوی داشتن و خواندن‌شان را داشتم، همیشه یک آرزو خواهد ماند. در دوره‌ی بعد از سقوط دولت، کتاب خواندن و غرق شدن در لایه‌های کتاب، تنها مسکنی بود برای منی که همه چیز را کلمه می‌بینم. برای منی که در اسارت ظلمی هستم که سال‌ها بعد از آن یاد خواهد شد. مردم همه خواهند گفت: «سرزمینی بود که کسی خنده‌ی دخترانش را ندید!» فکر کن تو زنده هستی و باید زندگی کنی، ولی مرز برای خواسته‌هایت تعیین شود. کتاب‌خواندنت سرنوشت آیدین را برایت تکرار کند. چقدر این روز‌ها با این کتاب خو گرفته‌ام. اگر عباس معروفی هنوز آب حیات می‌نوشید، برایش می‌نوشتم: «آقای معروفی، جابر اورخانی‌ یک تن تنها به جان آیدین افتاده بود، اما این‌جا گروه گروه از آدم‌های شبیه جابر اورخانی مرا تبعید می‌کند.» 

بین رفتن و ماندن گیر می‌کنم. مگر کجا را دارم که بروم؟! منی که حتی شهر سکونتم را درست بلد نیستم. چه معجزه‌‌ای در حقم رخ بدهد که مرا از این سیاره‌ و نظام جدا بسازد... آه! از بیان حصار‌هایی که دورم کشیده شده، درد می‌کشم. این درد آن درد را بیدار می‌کند. عباس معروفی، صادق هدایت، محمود دولت‌آبادی، عالیه عطایی... هر چه نام ببرم فقط متن را طولانی می‌سازد، اما دردی را مداوا نمی‌کند. از عالیه عطایی فقط «کورسرخی» را خوانده‌ام. نه اینکه نسخه‌ی چاپی، در قالب سافت. بعد‌ها فهمیدم «کورسرخی» در لیست کتاب‌های ممنوعه قرار گرفته است. مگر چرا؟ برای این‌که درد مردمی را تصویر کرده است که نه جایی برای ماندن دارند و نه راهی برای رفتن. به هر سو و سمتی که بروند، به بن‌بست برمی‌خورند. چقدر دردهای عمیقی در این کتاب آمده است! دل آدمی را شخم می‌زند. این کتاب مرا یاد مهاجرانی می‌اندازد که از روی اجبار رفتند و دیگر برنگشتند. هنوز هم خانمی، مادری و یا خواهری چشم به‌راه است، برای بازگشتی دوباره. چقدر یاد کشتی‌هایی که در آن سوی آب‌ها غرق شده‌اند، می‌افتم. یاد کودکانی که بی‌خبر از سرنوشت سوار آن‌ شدند...

 چنین دردهایی در وجودم نعره می‌کشد. آه بساطش پهن می‌شود. آب از سرم گذشته است. حسی دارم بس مبهم و ملال‌آور. به مرگم التماسِ آمدن می‌کنم، ولی با فرار که چیزی درست نمی‌شود. فقط من می‌میرم، ولی بقیه چه؟ هم‌سالان و هم‌نسلانم چه؟ افغانستان جای من بود، زادگاه من بود، ولی حالا تنگ شده است؛ مرا با آرزوهای ناتمامم جای نمی‌دهد. به قول صائب تبریزی: جان چه می‌دانست که از دنیا چه‌ها خواهد کشید!

نرگس نیک‌بین