از سقوط تا امروز؛ «چهار سال و یک قلم»

از سقوط تا امروز؛ «چهار سال و یک قلم»
Photo: RM Media

در مدت چهار سال این اولین روزی بود که به تنهایی از خانه بیرون شده بودم؛ می‌خواستم برای خواهرزاده‌هایم گل‌وگیرک بخرم. گل‌وگیرک بهانه بود، چند روزی می‌شد آرزو با من تماس می‌گرفت. او رمان همسایه را می‌خواند و هر روز که قسمتی از کتاب را می‌خواند برایم تعریف می‌کرد. دختر سیاه چشمی که همیشه دنبال کتاب بود، شش سال می‌شد با هم دوست شده بودیم. گفته بود رمان همسایه‌ها را در یکی از کتاب‌فروشی‌ها خریده‌ است. انگار کسی همیشه در گوشم فریاد می‌زد که بروم آنجا و با «همسایه‌ها» به خانه برگردم.

پیراهنی شبیه عبا پوشیده بودم، تنها تزئین روی پیراهنم نخی بود که دو طرف آن را به هم وصل کرده بود. با ماسک آبی رنگ دهن و بینی‌ام را پوشانده بودم. صدای تپش قلبم بلندتر شده بود، هوا را به سرعت می‌بلعیدم. سایه‌ای لرزان که بیست‌وچهارم اسد سال ۱۴۰۰ برایم متولد کرده بود، دستم را می‌فشرد. جلو آینه ایستاده بودم، چادرم را می‌پوشیدم، کنار آن را پیش آورده بودم، ابروهایم زیر لبه‌ی چادر پنهان شده بودند.

یکی از خواهرزاده‌هایم دستم را گرفت و گفت: «خاله، مرا هم ببر، مگر نمی‌دانی طالبان گفته‌اند باید با محرم بیرون شوید.»

در سکوتی که فریاد می‌زد: «چرا بال‌هایم را گرفتند؟ چگونه یک مرد عصای من خواهد شد؟» به چهره‌اش خیره شده بودم.

چیزی نگفتم. مژه‌هایم تحمل باران سنگین اشک را نداشتند و قطرات داغ پشت دیوار ماسک روی گونه‌هایم می‌لغزیدند... خواهرم آمد، دست نازنینش را گرفت و برد.

مادرم دستش را روی سرم کشید و گفت: «بیا اینجا بنشین!»

چهره‌ام را در چشمانش می‌دیدم، گوشه‌های چشمش چند خط داشتند، لبه‌ی قدیفه‌اش کنار رفته بود، موهایش رو به سفید شدن بودند. با صدایی گرفته ادامه داد: «می‌خواهی با هم به دوران طفولیت من سفر کنیم؟»

نمی‌توانستم صحبت کنم، چیزی در گلویم گیر کرده بود، صدایم بلند نمی‌شد. دستم را داخل دست مادرم گذاشتم و سرم را پایین و بالا کردم. مرا در آغوش گرفت و شروع به حرف زدن کرد: «عروسی رفتن را دوست داشتم، ولی چون مادرم زود فوت کرده بود، کسی نبود تا ما را آنجا ببرد. یکی از روزها روی بام نشسته بودم، خواهرم مشک‌پوستین را جلوی‌ام گذاشته بود، داخلش ماست ریخته بود. به نرمی گفت که باید آن را تکان دهم. من هم مشغول شده بودم که ناگهان صدای دایره و دست زدن از کوچه بلند شد. نزدیک دیوار بام رفتم. دیوار بلند نبود، قدش از قد من کوتاه‌تر بود. به خوبی می‌توانستم کوچه را ببینم. عروس از آنجا عبور می‌کرد. پشت سرش خانم‌ها با چادر برقع راه می‌رفتند و دختران کوچک دست‌شان را جلو دستانشان می‌گرفتند و صدا می‌دادند. دو خانم جلوتر از همه بودند، دایره می‌زدند و این بیت را می‌خواندند:

گندم گل گندمه خدایا

دختر مالِ مردمه خدایا

هم‌صدا با زن‌ها می‌خواندم، پیراهنم را تکان می‌دادم و می‌رقصیدم. کوچه خالی از صدا شده بود ولی من هنوز دستانم را تکان می‌دادم.

_ دختر بی‌شرم، لبه‌ی بام چکار می‌کنی؟

خواهرم بود، نمی‌دانم کی آمده بود. رویش سرخ شده بود، گوشه‌های قدیفه‌اش را بالای سرش بسته بود. رگ‌های گردنش کلفت شده بودند. آب‌دهانم را به سختی قورت دادم، دستانم را به هم می‌فشردم، از کنار دیوار کنار رفتم. بدون اینکه حرفی بزند، بافت مویم را گرفت و سرم را به دیوار کوبید. شلاق سیاهی در دست داشت و شروع کرد به لت‌وکوب کردنم.»

با حرف‌های مادرم، آب از چشمانم بیشتر جاری می‌شد. به صورتش نگاه می‌کردم، پیشانی‌اش سه خط برداشته بود.

مادرم حرف‌هایش را با خنده ادامه داد: «می‌دانی چه شده بود؟ ماست‌ها از داخل مشک فرار کرده بودند.»

این را گفت و بلندتر خندید و افزود: «آن روز ترسیدم، ولی هرگز دست از هم‌صدا شدن با همراهان عروس نکشیدم، چون دوست داشتم و حالا حسرتی در دل ندارم؛ حسرت ایستاده نشدن نزدیک دیوار کاه‌گلی و بدرقه نکردن عروس...»

لحظه‌ای سکوت کرد، چهره‌اش پژمرده‌تر شده بود، چشمانش خیره به دامن گلدارش بود. صورتش را نزدیک صورتم گرفت و پرسید: «نمی‌خواهی بیرون شوی؟ اگر بیرون رفتن تو را اذیت می‌کند، نرو ولی چهار سال است خودت را محدود به خانه کرده‌ای. نگذار حسرتی به دلت بماند.»

چیزی نگفتم، حرف‌های مادرم تأثیرشان را روی من گذاشته بودند. دستش را بوسیدم و از خانه بیرون شدم.

داخل زرنج نشسته بودم، می‌خواستم زودتر به جاده لیلامی‌ها برسم و سپس به خانه برگردم. تمام مدت به حرف مادرم فکر می‌کردم: «چهار سال است خودت را محدود به خانه کرده‌ای.»

لب‌هایم پشت ماسک می‌گفتند: «چگونه چهار سال گذشته است؟ روزهایی که هر ثانیه‌اش درد یک قرن را به من داده است، چگونه؟...»

می‌خواستم از راننده زرنج بپرسم ولی زبانم یاری نمی‌کرد.

حرف‌های راننده مرا از فکر بیرون کرد: «خواهر، رسیدی.»

پیاده شدم. شهر چهره‌اش را عوض کرده بود، خبری از بساط‌های کهنه نبود و ارابه دار هم دیده نمی‌شد. تمام بساط‌ها از جنس چوب و به یک رنگ بودند. شهر تقریبا خالی دیده می‌شد، بیشتر دکانداران مشغول غذا خوردن بودند. ابتدا وارد کتاب‌فروشی‌های کوچه گدام شدم، دیگر آن شور سابق را نداشت. دختران نزدیک کتاب‌فروشی نبودند تا با اشتیاق کتابچه‌ها را پایین و بالا کنند و از بین آنها برای خود بخرند. داخل همان دکانی شدم که آرزو برایم گفته بود. دکان بزرگی نبود. مرد جوانی داخلش بود، ریش و سبیل منظم با لباس‌های سیاه رنگ داشت. سلام کردم و خواستم برایم رمان «همسایه‌ها» را بدهد.

برق عجیبی در چشمانش دیدم. کتاب را برایم داد و وقتی می‌خواستم از آنجا بیرون شوم، یک کتابچه هم تحفه‌ای از طرف او برای کتاب‌خوان کوچک این دیار بود. هر دو را داخل کیفم گذاشتم و از آنجا بیرون شدم و به طرف بساط‌ها رفتم. خانم‌ها به شکل پراکنده، نزدیک چند بساط ایستاده بودند. این سکوت دلم را بیشتر می‌شوراند، حرکت خون را در رگ‌هایم حس می‌کردم. کف دست‌هایم آتشی شده بود. آفتاب تمام جاده را زیر نظر داشت. چند طالب از آن عبور می‌کردند، چیزی نمی‌گفتند ولی چشمانشان هر لحظه فریاد می‌زد: «شما را چه به راه رفتن و زندگی کردن...» بین تمام بساط‌ها، یکی از همه بزرگ‌تر بود؛ چندین تخته را کنار هم گذاشته بودند، پایه‌های تخته‌ای زیر آنها نهاده بودند. پایه‌ها ضخیم و بلند بودند تا بتوانند وزن بساط را تحمل کنند. با تکه‌های پارچه برای بساط، آسمان سرخ رنگی درست کرده بودند تا آفتاب صورت وسایل را لکه‌دار نکند و نپوساند.

نزدیک بساط شدم. کنار دو دختر جوان ایستادم. دختران عباهای سیاه‌رنگ به تن داشتند. انگار دو خواهر بودند. قدشان نه کوتاه بود و نه بلند. پوست یکی‌شان گندمی بود. چشم‌های درشت و سیاه رنگ روی صورت هر دوی‌شان می‌درخشید. رژلب‌هایی به رنگ شاه‌توتی و اناری خریده بودند. به صورت یکدیگر نگاه می‌کردند، گوشه‌های چشمانشان خنده را جلوه می‌داد. یکی از آنها رژلب اناری را طرفم دراز کرد و پرسید: «رنگش چطور است؟» به صورتش نگاه کردم، ماسکش را پایین زده بود، لب‌های ظریف و پوست سفید داشت، خون گونه‌هایش را اناری کرده بود. گفتم: «رنگ خوبی است و چهره‌ات را درخشان‌تر می‌کند.» لبخندی زد و رژلب را داخل کیفش گذاشت.

من هم شروع به دید زدن وسایل روی بساط کردم. می‌خواستم چند لاستیک مو بردارم که چشمم به قلم‌های روی بساط افتاد. قلم‌هایی با تن‌پوش سفید و کلاه‌های به رنگ سبز، سرخ، بنفش، نارنجی و زرد. همه را برداشتم. صدایی تمسخرآمیز از پشت سر به گوشم رسید: «قلم می‌خواهی چکار؟» سرم را برگرداندم. مرد گندمی‌پوستی، با ریش و سبیل سیاه ایستاده بود. با دستش گوشه‌ای سبیلش را به دهان می‌کرد و زیر دندان می‌گرفت. پرسیدم: «چرا نباید قلم بخرم؟» دوباره خندید و گفت: «یعنی شماها تا حالا نفهمیده‌اید چرا نباید قلم، کتابچه و کتاب بخرید؟»

تا آن زمان نفهمیده بودم با طالب حرف می‌زدم. نگاهی به سر تا پای مرد کردم. همین که چشمم به تفنگی خورد که از پشت شانه‌اش سر بلند کرده بود، فهمیدم طالب است. آن هم امر به معروف. چپن سفیدش را مثل داکترها روی دستش انداخته بود. آفتاب پشت ابر پنهان شد، من که ابری برای پنهان شدن نداشتم، صورتم را از چهره‌ی طالب سیاه‌پوش برگرداندم. پلک چپم شروع به پرش کرد، دستم لبه‌ی چادر را رها کرد، خودم را گم کرده بودم. امر به معروف گفت: «چادرت را بپوش. به خاطر یک قلم آنقدر سست شدی که نمی‌دانی کجا هستی و چه کسی تو را دید می‌زند. صدای تب‌وتاب قلبم را می‌شنیدم. ناخودآگاه گفتم: «مرا دید نزن، بگذار مانند تو بی‌قید و بند راه بروم.» با عصبانیت گفت: «زبانت را حرکت نده.» یکی از خانم‌هایی که جلوی بساط ایستاده بود، دستم را گرفت و آهسته در گوشم گفت: «حرف نزن، حالا تو را زیر پاهایش لگد مال می‌کند و عاقبت جایت بند و زندان می‌شود.»

حرف‌هایش در سرم می‌چرخید، همه جا تاریک شده بود، سرم را پایین انداختم، چشمانم را باز و بسته کردم و خیره شدم به پنجه‌هایم که درون جوراب حجاب گرفته بودند و در جستجوی راه گریزی می‌خواستند پوزه‌ی کفش را سوراخ کنند.

نمی‌خواستم قلم‌ها را کنار امر به معروف تنها بگذارم، همه را خریدم و داخل کیف گذاشتم. چند لاستیک مو با حلقه‌های سرخ رنگ که روی هر کدام عروسک‌های پلاستیکی با کلاه پشمی نشسته بودند هم خریدم.

طالب هنوز حرف می‌زد، صدایش تمام هوا را پر کرده بود. مدام می‌گفت: «دختر نادان، قلم‌ها را از دروغ خریدی.» دیگر زبانم را نتوانستم نگاه دارم و گفتم: «آن‌ها را خریدم تا دانا شوم.» از کنارش عبور کردم. انگار دودی از بینی‌ام به هوا برخاست و آتشی در دلم شعله‌ور شده بود.

داخل جاده مردی کنار دستگاه آیسکریم‌فروشی ایستاده بود، یک دانه آیسکریم خریدم و داخل زرنج نشستم. کتاب را برداشتم و همراه با آن به خوردن ادامه دادم... کتاب داشتم که بخوانم و قلم داشتم که بنویسم.