چهار سال پشت دیوارها

چهار سال میشود که آسمان خانهام خاکستریست؛
و دیوارها، نه پناه، که حصاریاند دور دنیای کوچک من.
مکتب، دومین خانهام بود؛ جایی که برای لحظاتی از رنج جهان زنانهام میگریختم. هنوز بوی گچ تخته و صدای زنگ مکتب در گوشم زنده است. میز و چوکیهای چوبی، دفترچههایی که با شوق پر میکردیم، و چشمهای درخشان دوستانم که پر از امید بود… همه برایم مثل رؤیایی دور شدهاند.
به خودم فکر میکنم:
اگر مکتبم را تمام کرده بودم، شاید امروز شغلی داشتم؛ شاید داکتری بودم که زنان را درمان میکرد، یا معلمی که دست دختران کوچک را میگرفت و الفبا یادشان میداد. شاید خبرنگاری بودم که صدای خاموش زنان را به دنیا میرساند، یا هنرمندی که با سازش امید میپراکند. دستکم، اندیشهام بال میگرفت در سرزمینی که زن بودن جرم حساب نمیشود.
روزهایی را به یاد میآورم که با شالهای سفید و مانتوهای سیاه،
همراه صنفیهایم قدمزنان به سوی مکتب میرفتیم،
و با خنده و امید بازمیگشتیم.
در آن راه کوتاه، هزار رؤیا در ذهنمان میچرخید؛
یکی میخواست داکتر شود، دیگری شاعر، آن یکی مهندس.
هیچکداممان نمیدانستیم که یک روز، همین رویاها پشت درهای بسته محبوس خواهند شد.
دلگرم میشدم که شاید، روزی دوباره، درها باز شوند…
اما هر بار که صبح، صدای خندهی پسرانی را میشنوم که آزادانه راهی مکتب میشوند، زخمی تازه در دلم باز میشود.
فکر میکنم به خودم و دیگر دختران سرزمینم؛
که چه چیزهایی را از دست ندادیم؟
قربانی چه رنجهایی نشدیم؟
فقط به این دلیل که زن بودیم.
گاه با خود میگویم، کاش تفاوتی با مردان نداشتم،
کاش من هم همچون انسان دیده میشدم،
نه موجودی که سنتها و قوانین ناعادلانه او را ناقص میدانند.
آیندهام شبیه آینهای دودیست؛
فرداهایم گنگ و وهمآلود.
و آن دودهای تیره، نامشان طالبان است؛
سایههایی که مانع میشوند دستانم به روشنیِ آزادی و موفقیت برسد.
با این همه، هنوز امید دارم.
امید دارم روزی دوباره، درهای مکتب باز شوند.
امید دارم هیچ دختری در این سرزمین، قربانی سیاستهای مردانه و بیرحم نشود.
امید دارم دوباره لبخندها، جای اشکها را بگیرند.
و تا آن روز، پژواک صدایم را خاموش نخواهند کرد.
— و. پژواک