انزوا و خاموشی؛ روایتی از تأثیرات محدودیت انترنت

من هیچم. تکوتنها. جز یک مبایل چیزی ندارم. تاریخش را به یاد ندارم، اما یکسال است که در دنیای دیگری نفس میکشم. مردم آن را دنیای ادبیات مینامند. برای نخستینبار «بوف کور» را در همین مبایل خواندم، کیف کردم. مثل شرابی گوارا به سلولهای مغزم دوید. من هیچ چیزی را نمیدانستم، اما از همین مبایل با عباس معروفی و صادق هدایت آشنا شدم. آشنایی که باید سالها قبل اتفاق میافتاد، اما آن زمان مبایل نداشتم و انترنت همچنان. در فامیل ما سخنان کلیشهای زیاد رد و بدل میشد.
پدر میگفت: دختر که مبایل بهدست بگیرد، با پسری حتماً فرار میکند.
مادر میگفت: مبایل آدمه از راه حق بیرون میکند.
اما برادرم چنین نبود. او سانسور نمیکرد، نه مرا و نه خواستهها و عقیدههایم را. دوست داشت بخوانم، بنویسم و در نهایت به خود واقعیام برسم. او بود که مبایلش را برایم گذاشت تا استفاده کنم. در اوایل کارم، جز یک واتساپ ساده چیزی بیشتر نداشتم. با همان هم توانستم با خیلی از آدمهای اهل قلم آشنا شوم، درخواست همکاری کنم و از دانستههایشان بهره بگیرم. من تشنه بودم. تشنهی کلمه، تشنهی کتاب و داستان. به هر کسی که میشناختم پیام گذاشتم. با امیدواری تمام پیام ها را فرستادم، یک روز، دو روز و یکماه هم که نه، بلکه یکسال است تا همین دقیقهای که گذشتهام را مرور میکنم و کلمات را روی کاغذ میکارم، هنوز جوابی دریافت نکردهام. آدم ها هر قدر بالاتر بروند به پایین کمتر نگاه میکنند. تا شهرت کسب نکنی نمیتوانی با آدمهای بالاتر از خودت دوست شوی و ارتباط برقرار کنی. اشتراکم در ادبیات جهان هم اتفاقی بود. اتفاقی ویژه و خاص زندگیام. وقتی از شروع برنامه آگاه شدم، با تمام مشکلاتی که چون بوته خاری سبز شده راهم را بند میکرد، کنار آمدم. نخواستم امروز را از دست بدهم. نخواستم ادبیات فقط در حد چند کلمه به زبانم جاری شود. خواستم حس کنم، درک کنم و در نهایت سفر کنم؛ به جاهایی که کسی از آن خبر ندارد. ادبیات مرا با دنیای بیرون آشنا نکرد، بلکه سفری بود به دنیای درونم.
تمام این اتفاقات در همین مبایل به وقوع پیوست. باعث شد تا چشمهایم را بمالم و عینکم را پاک کنم. دیدگاهم را روشن ساخت. مرا با خودم آشتی داد. در همین مبایل بود که من با شما خوانندهی عزیزم آشنا شدم. من توانستم هم مبایل و هم انترنت فعال کنم. هم قهر پدر را قورت دادم و هم نصایح مادر را ناشنیده گرفتم. تا حدی پیروز میدان شدم. میدان جهل و نادانی!
پدرم به کنار. مادرم همچنان، اما با حاکمانی چون طالبان چگونه بسازم؟ نه. بهتر است حرف از ساختن نزنم. من چهکار کنم؟
دیروز برادرم گفت: انترنت به کلی قطع میشود. گفتم: مگر ممکن است؟
گفت: مگر شک داری؟ گفتم: آره خوب!
گفت: تو به بسته شدن درهای مکاتب و دانشگاهها هم شک داشتی!
چیزی نگفتم. سکوت کردم. بغض گلویم را میسوزاند. باز هم خندهام میگرفت. به حال خودم میخندیدم. بهخاطر قطع انترنت گریه کنم؟! اگر مادر بفهمد، آنقدر بخندد که اشکش به پهنای صورتش بریزد. او نمیداند که زندگی من چقدر با انترنت وصل است. چه اندوختههایی تا امروز نصیبم نشده! کسی نمیداند. توفیری ندارد که بدانند. مگر آدمها ظرفیت خواندن ذهن همدیگر را دارند؟ بدون شک میگویی ندارند! بلی. منم تأیید میکنم. اگر میتوانستند ذهن همدیگر را بخوانند، اینهمه آدمکشی و قتل عام چرا میشد؟ جنگ چرا سایه میافکند؟ نه قبرستان پر میشد و نه بیمارستانها. نمیگویم که قبرستان خالی، خالی میبود، نه. آدمی که تا ابد آب زندگانی نخورده. بالاخره باید یک روزی بمیرد، اما نه اینقدر با سرعت هرچه تمام. نه اینکه در صف نماز و در صنف درسی. مرگ به این شکل دردناک است. درون بازماندهات را با چاقو نیشتر میزند. از صبرش میکاهد تا دیوانهاش کند. ولی ما دیدیم. هم در صف نماز و هم در صنف درسی. کشتن آدمها را دیدیم. تکهتکه شدن بدنها، پاره شدن کتابها و هرچه از بلا بگویی ما دیدهایم. مادر میگفت: از اینکه در بیم بلا باشی، در دام بلا باش بهتر است.
فکر میکنم در دام هستم. در دام هیولایی که روی اهدافم خط میکشد و در راهم حصار میسازد. هر از گاهی به خاطر میآورم! چه چیزی را؟
روزهایی که ترانهی معارف را پیش صف شاگردان مکتب میخواندم. آن زمان ده سالی بیش نداشتم. یک بندی از ترانه آدم را به ناکجای خیالات پرت میکند:
ما کار میکنیم، پیکار میکنیم/ باری دیگر تورا، گلزار میکنیم
اشکهایم میریزد، همین لحظه. حس میکنم دیگر کاری نمیتوانم. دیگر نه گلزار میتوانم و نه کار. دست و پایم را چنان بستهاند که هیچ عابری صدایم را نمیشنود.
کجاست آنکه میگفت، افغانستان درخشان آرزوی ماست؟!
نویسنده: نیکبین