از سقوط تا امروز؛ «ما هنوز میخوانیم، حتی در تاریکی»

چهار سال از سقوط سرزمینم میگذرد، اما هنوز هم نتوانستهام آن روز را هضم کنم؛ روزی که خورشید از آسمان ما فرار کرد و آسمان سیاهتر از همیشه شد. هیچوقت نتوانستم کنار بیایم با اینکه چرا زنان نباید کار کنند، چرا نباید درس بخوانند. چرا این ملت زنستیز است؟ وقتی میپرسیم میگویند: «ما دلیل شرعی داریم.»
اما مگر قرآن عظیمالشأن با «اقرأ» آغاز نشد؟ مگر خدا متعال نگفت «بخوان»؟ برای همه، نه فقط برای مردها؟ خدا متعال فرمود: «اقرأ» بخوان، نگفت زن یا مرد بخوان!
برای همه این امر را ذکر کرد. این سیهاندیشان قانونی ساختهاند که نه در دین جای دارد و نه در منطق؛ قانونی که تنها به نفع خودشان است و زنان را در چهار دیواری حبس میکند.
ناگفته نماند که در این چهار سال نه تنها زنان، بلکه مردان زیادی نیز زیر فشار این ظلم خرد شدند. آنها هم سختیها و محرومیتهای فراوانی را تجربه کردند؛ مردانی که صدای اعتراضشان خاموش شد، کارشان را از دست دادند، و شانهبهشانه ما، بهای سنگین این سالها را پرداختند.
چهار سال است که مکتب نرفتهام. برادرم که سه سال از من کوچکتر بود، حالا صنف یازدهم است و من هنوز در صنف دهم ماندهام. روزی که فهمیدم دختران را به کانکور راه نمیدهند، حتی کانکوری هم نبودم، اما همان موقع که ظرف میشستم، اشکهایم مثل باران جاری شد.
یادم میآید در مکتب، دخترانی بودند با استعدادهای درخشان، اما امروز پشت درهای بسته ماندهاند، در حالی که پسران تنها به دلیل «مرد بودن» راهشان باز است.
این چهار سال فقط مکتب را از ما نگرفتند؛ پارک را هم گرفتند، باغوحش را هم، حتی حق بایسکلسواری و رانندگی را. روزی با خانوادهام دلم هوای هوا و آزادی کرد. شبانه لباس پسرانه پوشیدم تا شاید مثل هویت که میخواهند دیده شوم.
رفتیم بایسکلسواری. باد در صورتم میخورد و حس میکردم دوباره نفس میکشم. آنجا حس میکردم آری، زندهام…
اما ناگهان، لینجر سیهاندیشان از کنارم گذشت. قلبم تند میزد؛ نه از ترس، که از خشم. خشم از اینکه برای رکاب زدن باید هویت خود را پنهان کنم.
روزی دیگر، در ورودی باغوحش ایستادم. نگهبان گفت: «زنها اجازه ندارند.» همان روز مردانی را دیدم که آزادانه داخل میرفتند. همان حس را در پارک تجربه کردم. چهار سال است که از سبزهها، از بوی درختان، از خندههای آزادانه محرومیم.
این حس دیده نشدن، مثل زخم کهنهای است که هر روز تازه میشود.
اما ما فقط گریه نکردیم، خواندیم. در تاریکی خواندیم، در صنفهای خانگی، در صنفهای آنلاین، در هر کتابی که پیدا کردیم. با وجود بسته بودن درها، تقدیرنامهها گرفتیم، این برای ما پیروزی است. سپس رشد کردیم، قوی شدیم.
چون میدانیم اگر زنان یاد بگیرند و رشد کنند، دیگر کسی نمیتواند با سیاهی و جهل حکومت کند. دیگر کسی نمیماند که طالب پرورش دهد. من و نسلم با یک قلم و یک ورق مبارزه میکنیم.
ما میخوانیم تا نسل بعد به خاطر مکتب رفتن گریه نکند. ما میخوانیم تا دختران آینده با لباس خودشان، در روز روشن بایسکلسواری کنند.
ما میخوانیم تا هیچکس به جرم زن بودن پشت در باغوحش و پارک نماند.
مردمان جهان، آیا میدانید چه حسی دارد وقتی ببینی کسانی که از تو کوچکتر بودند، حالا بیهیچ مانعی وارد دانشگاه میشوند، فقط چون پسرند و تو در وسط مکتب ماندهای؟
آیا میدانید چه حسی دارد وقتی قدم به جایی بگذاری و در برابر چشمانت راه را سد کنند و بگویند: «ورود زنان ممنوع»؟ ولی مردان میتوانند داخل شوند.
آیا میدانید چه حسی دارد وقتی یک روز عادی در کوچه و خیابان تنها پسران اجازه دارند در راهی مکتب کورس باشند و دختران باید پشت پنجرههای خانه بپوسند؟
نه… شما نمیدانید. هیچکس نمیداند، جز نسل ما، جز فرزندان این خاک زخمی که با گوشت و خون مزه این تحقیر و بیعدالتی را چشیدهاند.
اما… ما هنوز میخوانیم، حتی در تاریکی. و هرگز، هرگز اجازه نخواهیم داد اینها به هدفشان برسند.
چهار سال گذشت. چهار سالی که سختیهایش با واژهها قابل وصف نیست. اما همین چهار سال شاهد یک اتفاق بزرگ هم بود: پیشرفت درونی. نه در صنف، نه در مکتب، که در چهاردیواری خانه؛ همان جایی که میخواستند ما را خاموش کنند، ما قویتر شدیم.
آموختیم که ادامه دادن خودش نوعی مبارزه است. هر روز خواندیم، هر روز نوشتیم، هر روز ایستادیم. فهمیدیم از آنچه فکر میکردیم قویتریم.
اینها میخواستند ما را از دنیا جدا کنند، اما ما با یک کتاب، یک قلم، یک صفحه کاغذ جهان تحصیل را به خانهمان آوردیم.
ما ادامه میدهیم. ادامه میدهیم تا هیچ دختری به خاطر مکتب رفتن گریه نکند. ادامه میدهیم تا آنها که تاریکی میخواهند از روشنایی ما کور شوند.
ادامه میدهیم، چون هنوز میخوانیم… حتی در تاریکی.
«بدخشی»