از سقوط تا امروز؛ «روزگار بی‌پناهی، روزگار ایستادگی»

از سقوط تا امروز؛ «روزگار بی‌پناهی، روزگار ایستادگی»
Photo: RM Media

نور امید، آن چراغ فروزان زندگی، از خانه‌های بی‌پناه مردمان این سرزمین پر کشید؛ درست در آن لحظه‌ی تلخ و بی‌رحم که سایه‌ی سیاه طالبان بر افغانستان سنگینی کرد. لحظه‌ای که گویی زمان ایستاد و نفس‌ها در سینه حبس شد، وقتی که آرزوهای کودکانه و بزرگ به شکلی بی‌رحمانه و ناجوانمردانه به پرواز درآمدند؛ پروازی به سوی افق‌هایی که دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند لمسشان کند.

زندگی عادی، آن حالتی که روزگاری به سادگی یک نسیم خنک در دل تابستان بود، به رویایی دوردست تبدیل شد؛ رویایی که در دل‌های خسته و زخم‌خورده هنوز به خاموشی نرسیده، ولی هر روز محو و رنگ‌باخته‌تر می‌شود.

دیگر آن خانه‌های گرم و مهربان، آن سرپناه‌های امن و مامن صفا و آرامش نبودند. آدم‌ها، آن انسان‌های ساده و مهربان دیروز، حالا در چهره‌هایی پر از خشم، ترس و نومیدی دیده می‌شدند. کودکان معصوم، به ویژه دختران این خاک، که روزگاری رویاهای بزرگ در دل داشتند، حالا چشم‌هایشان به درهای بسته مکتب دوخته شده بود؛ مکتبی که باید محل رشد و بالندگی باشد، اما تبدیل شده بود به یادگاری تلخ از حقوق پایمال‌شده و آرزوهای شکست‌خورده.

زنان این سرزمین، این موجودات زیبا و زحمتکش، از داشتن ابتدایی‌ترین حقوق انسانی محروم شدند؛ زنانی بی‌صدا و بدون پناه، که هر روز شکنجه‌های تازه‌ای را تحمل می‌کنند، ولی صدایشان گم شده در میان هیاهوی ظلم و جور.

طالبانی که دم از دین و مذهب می‌زنند اما جز سایه‌ای شوم و تاریک بر جان این مردم ندارند؛ موجوداتی که حتی حیوانیت هم از آنان بزرگ‌تر است، زیرا حیوان نیز حرمت زندگی و مهر را می‌شناسد.

این گروه قاتلان، نه تنها جان‌ها، بلکه روح‌ها و امیدها را به خون کشیدند؛ قاتلان آرامش و پاکی، که دیار ما را به خاک سیاه ویرانی کشانده‌اند.

دل من، هر بار که به یاد کودکان گریزان از مکتب، به یاد زنان زخم‌خورده و مردمانی که در چنگال تاریکی گرفتارند می‌افتد، چون پاره‌ای از وجودم خون می‌چکد.

مردمانی که هر روز، در کوچه پس‌کوچه‌های ناامیدی، امیدهای خود را در میان دود و غم و ماتم گم می‌کنند؛ مردمانی که به جرم بودن، به جرم داشتن نفس، به جرم داشتن رویا و به جرم زن بودن، در تبعید درد و رنج تنهایی و ستم می‌سوزند. ای کاش فریادهای بلندشان از فراز این دیوارهای سرد به گوش جهانیان می‌رسید؛ ای کاش دست یاری‌گری به سویشان دراز می‌شد تا شاید بار دیگر بتوانند معنای زندگی را در نگاه هم ببینند.

اما اینجا، در قلب این سرزمین غم‌زده، هنوز شعله‌ی نوری می‌سوزد؛ نوری که حتی در سیاه‌ترین شب‌ها هم چشم به راه صبح فردایی روشن است؛ فردایی که شاید روزی دوباره به این خاک برگردد، زندگی جاری شود، و آن نور امید، قوی‌تر از همیشه، خانه به خانه روشن شود.

و در این میان، قصه‌های ناگفته‌ی هزاران خانواده، چون زخمی خاموش در دل تاریخ ثبت شده است؛ قصه‌هایی از مادرانی که با چشمانی اشک‌بار و دلی پر از درد، در انتظار بازگشت عزیزانشان هستند؛ قصه کودکانی که دیگر نمی‌خندند، چرا که بازی‌های ساده‌ی کودکی‌شان با ترس و اضطراب جایگزین شده است؛ و جوانانی که به جای امید به آینده، تنها به دیوارهای سرد زندان‌های ذهنی خود خیره‌اند.

هر روز در این خاک بی‌تاب، ستاره‌های خاموشی به زمین می‌افتند؛ رویاهایی که هرگز به طلوع نرسیدند، جوانانی که پرواز را نیاموختند و در قفس ظلم محبوس شدند. و در این میان، پیران این سرزمین، که دست‌هایشان از کار خسته شده و نگاه‌شان پر از شکوه‌های خاموش است، چشم به راه روزی هستند که عدالت پا بر زمین بگذارد و ظلم را از یادها بزداید.

دردی عمیق‌تر از زخم‌های جسمانی، دردِ دل‌های خسته و شکسته‌ی مردمان ماست؛ دل‌هایی که هر روز با سنگینی بار مصیبت‌ها و رنج‌ها، شکسته‌تر می‌شوند و باز هم ایستاده‌اند. ایستاده‌اند، نه از سر قدرت و توان، بلکه از سر امیدی که شاید روزی، این شب تاریک به صبحی روشن بدل شود.

اما کدام صبح؟

کدام دست مهربان است که از آن سوی جهان، پر از نور و مهر، برای ما دست یاری دراز کند؟

کدام چشم است که می‌تواند به عمق جان ما نگاه کند و دردهای ناگفته‌ی ما را بفهمد؟

کدام قلب است که تاب تحمل این حجم از ظلم، درد و تنهایی را دارد؟

و در همین سوالات بی‌پاسخ، ریشه‌های ناامیدی در دل خاک ما بیشتر و بیشتر رشد می‌کند. اما همچنان، در پس هر ابر تیره، پرتوهایی کوچک و شکننده از نور زندگی دیده می‌شود. این پرتوهای نور، همان انسان‌های شجاع و مقاومی هستند که حتی در سخت‌ترین شرایط، با لبخندی تلخ اما پر از امید، هنوز می‌کوشند، هنوز می‌سازند، و هنوز می‌جنگند.

آن‌ها که حتی وقتی نفس‌ها به شماره افتاده، دست از تلاش برنداشته‌اند؛ کودکانی که در میان ویرانه‌ها کتابی را به دست گرفته و دانش می‌آموزند؛ زنانی بی‌نام و نشانی که با هزاران زخم پنهان، چراغ خانه‌های خود را روشن نگه می‌دارند؛ و مردانی که برای یک لقمه نان حلال، از جان مایه می‌گذارند و پا پس نمی‌کشند.

این است داستان افغانستان؛ سرزمینی که در دل خود هزاران قصه دارد، قصه‌هایی از شکست و پیروزی، از غم و شادی، از مرگ و زندگی.

قصه‌ی مردمانی که شاید جهان نداند، اما با وجود تمام ظلم‌ها، با تمام رنج‌ها، هنوز در قلب‌شان، نوری به نام امید را نگه داشته‌اند؛ نوری که هرگز خاموش نخواهد شد.

باشد که روزی برسد، روزی که دیگر هیچ کودکی در این سرزمین نترسد؛ که هیچ زنی حقش پایمال نشود؛ که هیچ مردی از ترس برای آینده‌اش به خواب نرود. روزی که افغانستان، نه با اشک و درد، بلکه با لبخند و شادی شناخته شود؛ روزی که نور امید، نه به اجبار و پرواز، بلکه به آرامش و زندگی، خانه به خانه بتابد.

و آن روز، شاید نزدیک‌تر از آن است که ما فکر می‌کنیم، اگر ما، تو و من، دست در دست هم، آن نور را روشن نگاه داریم و نگذاریم خاموش شود.

— فاطمه عزیزی