چرا باید نوشت!

چهار سال است که افغانستان در پس پردهای از سایههای سنگین تنیده شده، سایههایی که نه با سروصدای جنگ بلکه با فرو رفتن آهستهی شب در تار و پود روزهای ما میآیند. اینجا، زمین به خاکستر آفتابْ خشک شده و نفسها به آهستهترین آهنگْ زندگی شدهاند؛ جایی که درد، نه تیغی بر تن، که خنجریست در عمق نفسهای بیچشمکزدن.
در کوچههای این شهر قدیمی، جایی که پرچم خاطرات پوسیده روی دیوارها تکان میخورد، من ایستادهام با چشمانی که در هر پلکزدن، تاریخ زخمی ما را نگاه میکنند. خیابانهای خالی، بندهایی از خاطرات خاموشند؛ سکوتی گرهخورده به صدای گامهایی که دیگر هیچکس نمیشنود. کودکان دیگر نه بازی میکنند، نه میخندند، تنها سایههایی هستند که در بهاری نیامده، در انتظار تابستانی که شاید نخواهد رسید، قدم میزنند.
دختری را دیدم در حیاطی پر از برگهای خشکیده، نگاهش در قاب پنجرهی شکستگی، پیچیده بود؛ چشمانی که گذشته را میشکافتند و آینده را میجستند، اما هر دو در برابرش دیوارهای بیصدایی بلند شده بودند. دستهایش، لرزان و زخمی، گویی روی کاغذ جانش مینوشتهاند؛ داستانی از آوای نشنیده و رؤیای جامانده. آن مجموعه برگهای خشک، دفترهای نیمهنوشتهی یک نسل بودند.
و اینجا، در دل این شهر، ایستادگی معنا نمیدهد به صداهای بلند، بلکه در نوشتن از میان نفسهایی نهفته است که سنگین به دیوارهای زمان تکیه زدهاند. ایستادگی من، شکستن ناپیدای زنجیرهایی است که با بندبند تن انسان گره خورده؛ ناپیدایی که هر روز از چشمها فرو میریزد و در گوشههای فراموششده، آرام میگریزد.
من مینویسم، نه با نغمهی ساز و آواز، که با ضربان خاموش قلبهایی که دمی از یاد نمیبرند. نوشتن من از زخمهایی است که رنگ خون ندارند، ولی از آهن سرد بیرحمی سفتترند؛ زخمی که نه التیام میپذیرد، نه به فراموشی سپرده میشود.
این قصهای نیست از جنگ و شمشیر، بلکه روایت خاکی است که هر روز در نفسهای خفهی زمین زیر پا خرد میشود؛ حکایت آتش پنهانی است که در دل خیابانهای خالی، در کنار پنجرههای بسته میسوزد؛ نوری است که حتی در تاریکترین شب، به انتظار طلوعی میماند که شاید از پس رنجها جوانه بزند.
ایستادگی من نه از جنس تبر و قلمروِ بلند است، که از جنس زخمی است که به آرامی شکوفا میشود؛ شعلهای است که در عمق سایهها میدرخشد؛ کلماتی هستند که در سکوت، هزاران بار تکرار میشوند و هر بار تازه میشوند؛ درختی است که اگرچه شاخههایش شکسته، هنوز ریشه در خاک دارد و هنوز زندگی را به جان میکشد.
فاطمه عرفان