در شهر سایههای سنگین و یادهای ممنوع: نامهای به کتابم
سلام کتاب عزیزم!
امیدوارم که حالت خوب باشد. رها هستم؛ رفیق قدیمی تو.
حالا که دارم این نامه را مینویسم، شب از نیمه گذشته است و تیکتاک ساعت سکوت اتاقم را درهم میشکند. خوابم نمیبرد. قلم به دست گرفتم و شروع به نوشتن نامه برای تو کردم. چقدر دلم برایت تنگ شده بود. میدانی؟
مدتهاست که نه تنها تو، بلکه خودم را هم گم کردهام. راستش را بخواهی، دراین اوضاع و احوال، خواندن کتاب به رؤیایی دور تبدیل شده است؛ رؤیایی که تنها گاهی شبها در دل خوابهایم سرک میکشد.
اما امشب قلم را به دست گرفتم و گفتم باید برای تو بنویسم، خودم را به نحوی مجبور کردم.
با خودم خیلی فکر کردم و گفتم باید از تو بشنوم، باید یادت کنم، که شاید دوباره در گفتگویی با تو، کمی خودم را پیدا کنم.
میدانم که در این مدتی که از تو بیخبر بودم، خاک روی تنت نشسته، تاریکی دور و برت را گرفته، حتی سفیدی چشمانت را، و تنهایی تو را آزرده است.
اگر بدانی چقدر شرمندهام از این که تو را به حال خود رها کردم. اگر بدانی چقدر دلم میخواست به سراغت بیایم، ورقهایت را لمس کنم و در میان کلماتت گم شوم. اما… چه کنم؟ این روزها غم و درد و سیاهی مثل زهر، تمام وجود مرا پر کرده است. سلول به سلول، رگ به رگ، قلبم را و حتی افکارم را درگیر خودش کرده است.
همه چیز به آنها برمیگردد. همه چیز دست آنهاست. پای آنها هر لحظه بر گلوی زندگیمان، بر گلویمان است. خودت آنها را خوب میشناسی، از آنها برای ما بسیار گفته بودی؛ از آنها برای ما هشدار داده بودی، اما خب ما کمی بازیگوش بودیم و ترا و حرفهای ترا جدی نگرفتیم. کمتر ترا خواندیم و کمتر به سراغت آمدیم.
آه اگر بدانی چقدر افسوس میخورم، که کاش بیشتر خوانده بودمات و بیشتر با تو انس میگرفتم. حالا آنها همه جا من و تو را زیر نظر دارند. رابطهی من و تو برای آنها مهم و برای من و تو خطرناک است.
نمیدانم اگر بفهمند که من به تو بسیار نزدیکم و تو دشمن جهالت آنها هستی؛ چه بلایی سرم میآورند.
چه بلایی سر تو میآوردند؟ آیا تو را خواهند سوزاند؟ یا زندانیات خواهندکرد؟ ببخشید نباید این حرفها را بزنم، اما باید مرا درک کنی که چقدر از این اتفاق شوم میترسم. و ترس تا مغز استخوان در وجودم نفوذ کرده است.
طالبان… حتی میترسم نام آنها را بر زبان بیاورم.
اما به طرز وحشتناکی این نام مثل سایهای سیاه همهجا حضور دارد. همهجای ذهن و زندگی من. سیاهی این نام، زندگی ما را مثل زندانی تنگ و تاریک در بر گرفته است. آنها همه چیز را زیر نظر دارند.
نگاهشان مثل تیغ، نفس را در سینه میبُرَد. نمیتوانم بخوانم، نمیتوانم بنویسم، حتی نمیتوانم مثل گذشته راه بروم یا لباسی را که دوست دارم بپوشم. چون آنها تعیین میکنند که چه لباسی بپوشیم و چه لباسهایی را نه.
برای دخترانی مثل من، این زندان دو چندان تنگتر است. احساس میکنم هرروز بخشی از هویتم را از دست میدهم. قبلا مدام درگیر تو بودم و نوشتن، اما حالا احساس میکنم درون یک باتلاق فرورفتهام و هرچه دستوپا میزنم و تقلا میکنم، بیشتر فرو میروم، انگار هیچکس صدایم را نمیشنود. انگار آنها چشموگوش همه را بستهاند.
انگار آنها همه ما را با خود بیگانه کردهاند. انگار دیگر هیچکس خودش نیست. همدیگر را نمیشناسیم، حتی اگر سالها با همدیگر در یک محله، در یک کوچه، یا زیر یک سقف زندگی کرده باشیم. وقتی به خیابان میروم، چهرهها را میبینم؛ چهرههایی که انگار مانند سنگ شدهاند، عبوس و خالی از احساس. خشمی در چشمهای مردم موج میزند، که نه برای تغییر، بلکه خشمی بیهدف، خشمی که مثل آتش زیر خاکستر است که زندگی را میسوزاند اما هیچ چیزی را روشن نمیکند.
هیچکس به دیگری لبخند نمیزند. حتی سلامهایمان کوتاه و سرد شدهاند. انگار واژهها هم زیر سنگینی این روزها شکستهاند. کسی دیگر حوصله شنیدن حرفهای کسی را ندارد. نگاهها از روی هم میلغزند، انگار از دیدن یکدیگر هم خستهایم. همه در سکوتی سنگین فرو رفتهایم، سکوتی که مثل چادری کثیف و نمناک، تمام شهر را پوشانده است.
احساس میکنم ما دیگر نه آدمهایی با رویاهای مشترک، بلکه سایههایی پراکنده در کوچهها و خیابانها هستیم. انگار هر کس در جهان کوچک و محدود خودش فرو رفته است، تنها و بیصدا، با دلهایی سرشار از اندوه و غم. حتی کودکان هم دیگر با خاطرجمعی بازی نمیکنند، انگار صدای خندههایشان خاموش شده است. صدای گریهها، صدای ترس، صدای سکوت… اینها تنها چیزی است که میشنوی.
گاهی دلم میخواهد کسی را در آغوش بگیرم، کسی که بداند من چه میکشم. اما انگار دستهایم را بریدهاند. و دستهایم دیگر راهی به سوی رفتن به سمت آغوش دیگری پیدا نمیکنند. انگار همه از هم دور شدهایم اما این فاصله تنها فیزیکی نیست؛ بلکه به خاطر دیوارهایی است که در دلهایمان از ترس و خشم ساختهایم. دیوارهایی که شاید از جنس ترس اند. ترس از حرف زدن، ترس از دیده شدن، ترس از اتهام و مجازات…مجازات توسط آنها…
و باید بگویم که من در میان این همه، احساس خفگی میکنم. گاهی دلم میخواهد فریاد بزنم، اما میدانم صدایم هم گم خواهد شد، در میان این همه سکوت و خشم فروخورده. آیا روزی دوباره یکدیگر را خواهیم شناخت؟ آیا روزی دوباره میتوانیم لبخند بزنیم، نگاه کنیم و بدانیم که هنوز انسانی در این ویرانهها باقی مانده است؟
من به این امید زندهام. امیدی که هرچند کمرنگ شده، اما هنوز در دل میلرزد، هنوز روشن است. شاید روزی دوباره خودمان شویم، دوباره همدیگر را بشناسیم، دوباره لبخند بزنیم. شاید… با اینکه جهانهای هم را فراموش کردهایم.
نمیخواستم فضای نامهام اینقدر ناامیدانه باشد و تو را ناراحت کنم. اما چه کنم؟ اگر ننویسم حالم بدتر میشود. و شاید کارم به جاهایی بدتری بکشد.
امروز این نامه را برای تو نوشتم، چون دیگر نمیخواهم بگذارم تاریکیها بر من غلبه کنند، دست و پایم را ببندند و بلندبلند به من و تو بخندند! تو هم نگذار این اتفاق بیافتد، تو هم برایم بنویس و بگو برای رهایی از این بنبست چه باید کرد؟
میخواهم از تو بشنوم، لطفا با من حرف بزن!
میخواهم دوباره تو را در آغوش بگیرم. شاید تنها تو هستی که میتوانی مرا از این خفقان نجات بدهی.
دوست دارم وقتی این نامه به دستت میرسد، بدانی که هنوز جایی در گوشه قلبم، شعله کوچکی روشن است. شاید این شعله را تو دوباره شعلهور کنی.
بیا دوباره مثل گذشته با هم حرف بزنیم. از دنیاهایی که در دل داری، برایم بگو. بیا کلماتت را مثل مرهمی روی زخمهای روحم بگذار. تو همیشه یادم دادی که امید حتی در تاریکترین شبها زنده است.
منتظر جوابت هستم برایم در زودترین فرصت نامه بنویس!
با عشق،
دوستت رها آذر