روایت شاعری در میان خشونت‌های واقعی و دیجیتال

روایت شاعری در میان خشونت‌های واقعی و دیجیتال
Photo: RM Media

کارزار «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» یک حرکت جهانی برای افزایش آگاهی و فشار برای پایان خشونت مبتنی بر جنسیت علیه زنان و دختران است که هر سال از ۲۵ نوامبر، روز جهانی منع خشونت علیه زنان، تا ۱۰ دسامبر، روز جهانی حقوق بشر ادامه دارد.  شعار امسال این کارزار، «اتحاد برای پایان خشونت دیجیتال علیه همه زنان و دختران» است.

رسانه دیدبان قصد دارد در جریان این کارزار، اخبار و گزارش‌های مربوط به زنان و دختران افغانستان را همراه با  دلنوشته‌ها و شرح تجربه‌های شخصی آنان از انواع خشونت و محدودیت در صفحه ویژه «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» منتشر کند.

روایت یاسمین احمدی، شاعر و نویسنده از هرات را با هم می‌خوانیم:

من با نوشتن زندگی می‌کنم، در نوشتن رشد می‌کنم و بدون نوشتن مانند کسی هستم که انگشتانش را قطع کرده باشند.

بله! نوشتن برایم همین قدر ضروری و حیاتی است. من یک شاعرم. از زمانی که اولین شعرم را نوشتم تا وقتی که اولین مجموعه شعری‌ام را نشر کردم، سه سال را در برگرفت.

از هفده سالگی شروع به نوشتن شعر کردم، در بیست سالگی اولین مجموعه شعرم را منتشر کردم و حالا بیست و شش ساله‌ام. من سال‌های زیادی را در دنیای کلمات زندگی کرده‌ام، با آنها خندیده‌ام و با آنها گریسته‌ام. با شعرهایم رقصیده‌ام و تمام انار خونین احساساتم را در دامن دختران شعرم ریخته‌ام.

شعرهایی که تمامش صدای دختران کشورم بود. صدای گیسوان بریده‌شان، صدای خفه‌شده در گلوی‌شان و آوازهای مرده در حنجره‌شان و من مسئول بودم تا بخاطر تمام دختران کشورم، به نوشتن متعهد و در زیستن با کلمات پایدار بمانم. قبلاً با ذوق نوجوانی‌ام، هر صبح دفترچه‌ام را باز می‌کردم و چند سطری می‌نوشتم. مانند کسی که هر صبح بیدار می‌شود و باید قرص‌هایش را مصرف کند، من می‌نوشتم؛ حتی اگر انگشتانم هنوز از خواب بیدار نشده بودند. 

اما حالا قضیه فرق می‌کند. امروز در افغانستانی که زیر سایه طالبان فروافتاده، گاهی نوشتن یک پست ساده، یک جمله کوتاه، یک شعر و یا داستان کوتاه یا حتی یک لایک بی‌اهمیت در فیسبوک، می‌تواند به قیمت از دست‌دادن جان یا امنیت یک دختر تمام شود. 

خشونت دیجیتال چیزی که فقط در موردش در گزارش‌‌های خبری می‌خواندم، کم‌کم وارد زندگی‌ من هم شد. اولین بار وقتی درباره‌ی وضعیت زنان کشورم  یک متن کوتاه نوشتم که بیشتر شبیه اعتراض و گلایه بود. پیام‌های ناشناس از اکانت های مختلف در مسنجرم سرازیر شدند که حاوی تهدید، تحقیر، فحش‌های ناموسی و جمله‌هایی بودند که مستقیم به زن‌بودن من حمله‌ور می‌شد. آن‌ افراد نیازی نداشتند با من حرف منطقی بزنند یا وارد گفتگو شوند، چون من از نظر آنها نا‌قص‌العقل و ضعیف بودم و در کشورم کافی‌ است زن باشی، کافی‌ است حرفی بزنی، تا موج نفرت و خشونت از سوی جامعه مرد‌سالار کشورت از پشت صفحه‌هات مجازی بر سرت آوار شود.

همان پیام‌ های وحشتناک کم‌کم در ذهنم لانه کردند، طوری که وقتی می‌خواستم چیزی بنویسم، ناخودآگاه می‌پرسیدم: «آیا ارزشش را دارد؟ اگر کسی این را ببیند، چه می‌شود؟ آیا مطمئن هستی که این را نشر کنی و بعد هیچ بلایی سرت نیاورند؟ به خانواده‌ات فکر کردی؟؟ اگر پدرت را…» و ذهنم از این همه سوالات دچار سردرگمی و وحشت تاریک و غلیظی می‌شد. 

برای همین نوشتن در فیسبوک را کم کردم. 

برای مدتی فیسبوکم را بستم. حتی تمام اکانت‌های مجازی و شبکه‌های اجتماعی‌ام را. کمتر آنلاین می‌شدم، حتی از اینترنت هراس داشتم. حتی دوستانم را کمتر می‌دیدم. 

نه به‌ خاطر اینکه از نوشتن ترسیده باشم، نه، بلکه چون هر کلمه از خشونت‌های مردم زن‌ستیز در فضای مجازی، وزنی داشت که شاید روح من دیگر توان حمل کردنش را نداشت. 

ترس از پیامدهای امنیتی واقعی و عمیق بود. ترس از اتفاقات بد در خونم جریان داشت. در شهری مثل هرات، جایی‌ که طالبان هر حرکت و صدای ما را کنترل می‌کنند.‌ حتی یک نوشته‌ی کوچک در فیسبوک می‌تواند نگاه‌ها را به سمتت برگرداند. مرکز توجه واقع شوی و همه در موردت حرف بزنند یا شایعه‌پراکنی کنند. خانواده هم نگرانم بودند. نه به‌خاطر اینکه مخالف نوشتنم باشند، بلکه چون می‌دانستند یک دختر جوان، شاعر و نویسنده که از زن و آزادی و علیه مر‌د‌سالاری و بنیادگرایی دینی حرف می‌زند، چقدر می‌تواند آسیب‌پذیر باشد، و چقدر جامعه می‌تواند از وجود چنین دختری در هراس باشد. 

به یاد دارم یک بار وقتی درباره وضعیت دختران در هرات و افغانستان پستی نوشتم، کسی در مسنجر مرا تهدید کرد که آدرس خانه‌ام را پیدا می‌کند و سراغ پدرم و برادرم می‌رود. 

تهدیدش شاید واقعی نبود، اما تاثیری که بر من گذاشت واقعی بود. ترسی که در وجودم رخنه کرد عمیق بود. از همان روز، نوشتنم کمتر شد. فضای نوشتنم تنگ‌تر شد. کم‌کم یاد گرفتم بعضی چیزها را فقط برای ‌ خودم بنویسم و نشر نکنم. چیزهایی که زمانی با خیال راحت در صفحه‌ام می‌نوشتم ( اگرچه آن زمان هم شهر هرات از خطر سنت‌گرایی در امان نبود)، حالا برایم مجاز نبودند. گاهی حتی از بیان ساده‌ترین احساساتم هراس داشتم، گویا هر کلمه می‌توانست شاهدی بالقوه علیه من و فعالیت هایم باشد. هر حرکت غیرعقلانی یا هیجانی از جانب من می‌توانست پشیمانی سختی برایم به بار آورد. 

فضای دیجیتال امروز با گذشته خیلی متفاوت است. قبلاً می‌توانستم بدون فکر کردن به پیامدهایش درباره کتابی که خوانده‌ام، درباره جایگاه زن و آزادی، در مورد فمینیسم و یا پدرسالاری، یا حتی تجربه‌های شخصی‌ام از زیستن در هرات بنویسم. اما حالا هر بار که انگشتانم را روی صفحه می‌گذارم، در ذهنم می‌گذرد که «آیا این پست ارزش هزینه‌اش را دارد؟»

با این‌همه اعتراف می‌کنم که نوشتن هنوز تنها چیزی است که به من حس زنده بودن می‌‌دهد. در نوشتن نفس می‌کشم. حتی اگر مجبور بشوم بخشی از صدایم را پنهان کنم. و با نام مستعار بنویسم. این سکوت تحمیلی بخشی از زندگی امروز ما زنان افغانستان شده است، اما سکوت هم همیشه پایان کار نیست. گاهی سکوت فقط شکل دیگری از مقاومت است؛ شکلی از مقاومت زنانه. نوشتن در سایه‌ها، نوشتن با اسم مستعار، یا نوشتن برای خودمان، نه برای مردم.

من هنوز می‌نویسم؛ کم‌ تر و محتاط‌ تر از قبل، اما با همان دردی که در رگ‌های زندگی‌ام جاری است. و شاید همین کافی است که بگویم: این خشونت‌های دیجیتال می‌تواند صدای ما را خفه‌تر کند، اما نمی‌تواند آن را کاملاً خاموش کند. من باید بمانم و نوشتن را فراموش نکنم و مبارزه را از یاد نبرم.