«مرز آوارگی»؛ روایتی از روزگار مهاجران بازگشتی

با چپن سفیدی که در خانه، خط اتویش را با دقتی زیاد برجسته کرده بودم، روی چمنهای خاکپُر، کنار خانمی که همکارانم به دستش سرم زدهاند مینشینم. خانمِ همسن مادربزرگم، مسافر غریبیست از جادههای گرمازدهٔ دو سرزمین؛ از خاک پارس نشانی آورده: چادر ملی سیاه و لهجهٔ فارسیاش را، و آن نگاه... نگاهی حزنآلود، غمانگیز، که گهگاهی از هالهای اشک پُر و خالی میشود. چشمهایش آینهٔ رنج یک ملت دردمند است.
و بغضش... بغض سالخوردهایست که از دل کوچههای تنگ و درهمبرهم روزگار ملت افغان، سر میدواند تا بیابانهای بیکسی و دربهدری. مادر دردمند وطنم طاقت نمیآورد؛ باز میکند سفرهٔ سنگین اندوه دلش را. از سختیهایش میگوید، از تجربههایی که دل آدم را از غم مچاله میکند.
و پسرش... آن پسر قدبلند با موهای پَر کلاغی که رنگش زرد پریده و تمام جانش لرزش هیستریکواری دارد؛ گویا کتکهایی خورده، کاریترینشان به مخچهاش اصابت کرده است. جوانک خوشقد و قامت بیستساله، تا کجاها تحتالشعاع قرار خواهد داد لرزش بیامان جانش، زندگیاش را؟
یار بیکسان کجا بودی، وقتی حقارتِ کتکخوردن از دستان بیگانه، نشانش را روی تن او جا گذاشته بود؟ مادرش دستش را روی زانویم میگذارد، صدایش را پایین میآورد، گویا میخواهد از چیزی حرف بزند که شرمش میشود گوشهای زیادی بشنوند. به دخترش اشاره میکند؛ دخترک سفیدچهرهاش با چشمان بادامی... بادامیهای غرق در حلقهٔ اشکش.
و میگوید: «پسرم را کتک زدند. خواهرش دلش طاقت نیاورد، مانع شد؛ ولی او را هم زدند. حتی دخترم را هم کتک زدند...» دستش را به چمنهای سبزرنگ میکشد و ادامه میدهد: «کلانشان آمد، لباسهایش همین رنگ بود، مثل همین چمنها. به آن پولیس گفت: پسر را که زدی، چرا دختر را زدی؟ دستت را روی خانم چرا بلند کردی!»
چشم در چشمان ترم میچرخاند و از عمق دل درددیدهاش میگوید: «انسانیت نیست دخترم... مسلمانی به وجود کسی نمانده دیگر!»
و من نمیدانم در دایرهٔ لغات بیسروتهی که در چنته دارم، اصلاً حرفی هست؟ گفتهای دارم که کمی درد دلش را تسکین دهد؟ ندارم... خالیتر از خالی. فقط بغض میکنم برای رنج این خانواده.
ما همهمان قربانی این بخت شومیم؛ اما خاکِ آدم، سرزمین آدم، پناهگاه بیقید و شرط جسم و جان است. برایش از وطن میگویم، از خاکی که هرگز پسمان نخواهد زد؛ از داکترهایی که کافیست بشنوند، پسرش مهاجری بازگشته از دیار غربت است... محال است بیخیال رهایش کنند!
در آن پارک، محل اقامت کوتاهمدت مهاجران، صدها زندگی بود؛ صدها قصهٔ نانوشته که هرکدامش مملو از تجربههای گوناگون یک داستان غمانگیز بود.
نسل به نسل افغانستان درگیر دگرگونیست. دگرگونیای که ریشه دارد ریشه در خاک که نه، ریشه در بخت ما دارد. سیوچهار ولایتی که در نقشه، بزرگ یا کوچک میشود، اما دردهایش به یک اندازه بزرگ است.
داستانهای نوشتهشده از وطن، هرچه غمانگیزتر، خوانندهٔ بیشتری دارد. بهارهای ما از خزان هم دلگیرتر است. روز اول حمل از ماه دَلو هم سردتر است. و چرخ گردونی که نمیگردد به کاممان، هی چرخ میدهد حلقهٔ اشک را به چشمهایمان. حلقهٔ اشکی که زن و مرد نمیشناسد؛ بر سر مرزها به دیدههای همه نیش میزند.
بغض، خانه به گلوی ما دارد؛ کودکِ به دنیا آمده سر مرز اما خانه ندارد.
بهار کریمی