شالِ سفید و کابوسِ سرخ: خواب و بیداری یک دختر افغان
هرچند کارزار امسال «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» بر مقابله با انواع خشونتهای مبتنی بر جنسیت در فضای آنلاین متمرکز شده، اما تجربه زنان و دختران افغانستان از خشونت فقط به محیط آنلاین و شبکههای اجتماعی محدود نمیشود. با قدرت گرفتن دوباره طالبان، گستردگی و تنوع موارد خشونت و محدودیت علیه زنان افزایش بیسابقهای داشته است.
رسانه دیدبان قصد دارد در جریان این کارزار، اخبار و گزارشهای مربوط به زنان و دختران افغانستان را همراه با دلنوشتهها و شرح تجربههای شخصی آنان از انواع خشونت و محدودیت
در صفحه ویژه «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» منتشر کند.
امروز روایت شهلا را میخوانیم. او توضیح میدهد که شرایط کنونی، چگونه بر خواب و بیداری او تاثیر گذاشته است:
امروز نشستم تا برای صنف خاطرهنویسی یک خاطره غمگین و یا شادم را بنویسم. بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدم که مدتی هست هیچ خاطره شادی ندارم. ولی باز هم خواستم شروع کنم به نوشتن چیزهایی که اینگونه دلگیرم کرده است.
نمیدانم از کجا باید شروع کنم، از کدام اتفاق شروع کنم، از امروز صبحم؟ یا از دیروزی که گذشت؟ از چیزهایی که ناراحتم میکند و یا از ترسها و کابوسهای هر شبم؟
در ذهنم همه چیز پیچیده است؛ آنقدر که تلاش میکنم تمام طول روز و شب خودم را مصروف کاری بسازم تا به ذهنم اجازه فکر کردن ندهم. نمیخواهم به ذهنم اجازه بدهم که فکر کند در طول بیش از چهار سال چه چیزهایی از من گرفته شد. هر بار بخواهم بنویسم، ذهن و قلمم گیر میماند بر ترسهایم.
شب گذشته باز کابوس دیدم؛ به طور معمول هر شب نه، ولی یک شب در میان حتما کابوس میبینم و با گریه و ترس از خواب بیدار میشوم. ولی خواب دیشب آنقدر ترسناک بود که در خوابم گریه میکردم. مادرم میگفت: «هرچه صدایت میزدم بیدار نمیشدی. گریه میکردی و کمک میخواستی.»
کنار پنجره ایستاد بودم و غرق در فکر کردن که چرا من اینقدر کابوس میبینم دلیلش چه میتواند باشد. خواهرم صدایم زد شال قهوهای در دست داشت گفت: «نظرت چیست امروز این رنگ را بپوشم؟»
میخواستم بگویم نه شال سیاه بپوش. به شال دیگری که در دستش بود، خیره شدم. برای مدتی سکوت کردم و ذهنم رفت به چند سال پیش، زمانی که هر روز این شال با من بود؛ هنوز هم سفیدیاش مانند برف بود، جلای خاصی داشت.
دلم گرفت. نمیدانم آخرین بار چه وقت سال مکتبم را پوشیده بودم. بعد از بسته شدن مکاتب دیگر هرگز سراغش نرفتم و هیچ وقت هم نپرسیدم که شال سفید مکتبم کجاست.
خواهرم گفت: «امروز با من بیا دوستانم میخواهند با تو آشنا شوند.»
وقتی مخالفت من را دید با لحن دلسوزانهیی گفت: «در خانه میمانی که چه شود؟ افسرده شدی. بیا برویم، برایت خوش میگذرد، در بین راه هم صحبت میکنیم.»
برعکس او که مانتوی رنگی با شال سفید پوشیده بود، من مثل هر روز شال و مانتوی سیاه هر روزم را پوشیدم و با هم بیرون شدیم. بعد یکی دو هفته از خانه بیرون شده بودم شهر برایم غریب بود؛ انگار برای اولین بار در یک شهر بیگانه قدم میزدم. خواهرم با صحبت کردن از هر موضوع میخواست مانع فکر کردن من شود.
از جلوی قصابی که گذشتیم، چشمم به پسری افتاد که لباس سفید خونآلود به تن داشت و با یک دستش بالهای مرغ را گرفته و با دست دیگر یک چاقوی بزرگ را.
خواهرم به دکان کناری رفت تا خوراکی بخرد و من دم دروازه ایستادم و به پسر و مرغ دستش نگاه میکردم. پسر مرغ را به زمین گذاشت، با پایش مرغ را محکم گرفت و چاقو را زیر گلوی مرغ برد. مرغ بالبال میزد و من خواب چند شب پیش یادم آمد.
خواب میدیدم در خانه با مادرم و خواهرم نشستهام. مادرم خبرهای افغانستان اینترنشنال را نگاه میکرد و خواهرم مصروف مبایل بود و خبرها را به همدیگر انتقال میدادند. من از آنجایی که علاقهای به خبرها نداشتم، از پنجره به تاریکی شب نگاه میکردم و به حرفهای آن دو گوش نمیکردم. غرق در افکار تمام نشدنی بودم که ناگهان خواهرم گفت: «مادر، مادر، این عکس را ببین.»
من هم با کنجکاوی نزدیک شدم تا نگاه کنم. قبل از این که عکس را ببینم، خواهرم با ناراحتی گفت: «مادر ببین سر این دختر را طالبان بریدند، مادر نگاه کن سرش را ببین» نگاهم به موهای دختر افتاد. عکس سری بود با موهای کوتاه بافتهشده و کش موی سرخی سر آن. عکس از پشت گرفته شده بود و صورت دختر معلوم نبود. سر روی زمین گذاشته شده بود؛ سر بدون بدن، و چهار طرف پاهای مردان که دور سر جمع شده بودند معلوم بود.
زمین را خون دختر سرخ کرده بود. داخل خواب به خودم میگفتم کاش نگاه نمیکردم. مادرم جیغ میزد با مشت به سینهاش میزد و پیدرپی میگفت: «مادر! مادر! آخ مادر جان!»
هرکاری میکردیم مادرم آرام نمیشد. با جیغهای مادرم بیدار شدم و بعد از آن خواب هر شب فکر میکردم که سر آن دختر در خانه است؛ هرجایی که میرفتم، فکر میکردم سر بِریدهٔ دختر دنبال من است.
قصاب مرغ را کشته و سرش را از بدنش جدا ساخته بود؛ سر مرغ گوشهای دور از تنش افتاده بود، شبیه آن دختر. قتلی شبیه به هم؛ یکی حیوانی را سر بریده بود و یکی دختری را. دختری مثل من با هزار آرزو و امید را.
حالا که میخواهم بنویسم، چشمانم را میبندم و تصویر آن دختر با آنها موهای بافته شدهاش جلویم است. دختری که شاید همهٔ ما باشد.