روایت دختران؛ منِ روشن

روایت دختران؛ منِ روشن
Photo: RM Media

من هنوز همه چیز را مثل روز اول به یاد دارم و دردناک‌ترین قسمت ماجرا همین‌جاست.

تمام شب مصروف مرور کردن مفاهیم جغرافیا بودم و ذهنم پر از تقسیمات عرضی و طولی جغرافیایی شده بود. باید نام تمام رودخانه‌های فصلی که از کوه‌های سمت شرق سرچشمه می‌گرفتند و سپس جاری شده و وارد خاک سرزمین‌های دیگر می‌شدند را در ذهنم نگه می‌داشتم. فکر کردم اصلا چه اهمیتی دارد اگر بعد از امتحان فردا تمام‌شان از یادم بروند؟

ساعت شش و صفر دقیقۀ صبح روز سه‌شنبه است. مثل همیشه دیرم شده و البته که جوراب‌هایم به رسم همیشه سر جای‌شان نیستند. بدون آنها مجبورم چهل و پنج دقیقۀ اول را روی یک نقطه داخل حیاط مکتب سرپا بمانم. به هر حال بهتر از نرفتن است. تمام شب را بیدار مانده‌ام و حالا به هیچ وجه نمی‌توانم تصور کنم نمرۀ صفر بگیرم، حتی که این یکی امتحان فرعی است.

خشکی هوای خزان شدیدا آزارم می‌دهد. هوا سرد شده اما حساسیت فصلی من هنوز تمام نشده. همه چیز هم ماورایی شده. بند کفشم را که می‌بستم حداقل دوبار از تماس دستم با بند کفش برق نامحسوسی جرقه زد. حالا که با صد جنجال کفش پوشیدم یادم می‌آید که رنگ ناخن را برنداشتم. تا بخواهم کفش دربیاورم و دوباره بپوشم زمان ندارم. نوک پا نوک پا به داخل خانه برمی‌گردم. شب رنگ ناخن را روی میز تلویزیون دهلیز گذاشته بودم که یادم نرود. داخل جیب عقب کیفم جایش می‌دهم. روشن دیروز از من خواسته بود رنگ ناخن گلابی‌رنگم را که تازه خریده بودم برایش قرض بدهم. فردا عروسی کاکایش است و امروز قرار است به دهات‌شان بروند. عروسی هم همان‌جا برگزار خواهد شد. با عجله از خانه بیرون می‌شوم و تازه بین راه به این فکر می‌کنم که اصلا دروازه را پشت سرم بسته‌ام یا نه!؟

تا رسیدن به دروازۀ مکتب ده قدمی بیشتر نمانده. آفتاب را می‌بینم که کم‌کم بالا آمده اما خنکیِ هوای شب هنوز باقی است. صدای موتر ترانسپورت را از پشت سرم می‌شنوم. از کنارم می‌گذرد و انبوهی از گرد و خاک تحویلم می‌دهد. عطسه می‌کنم و تازه یادم می‌آید که حتی دستمال کاغذی هم برنداشتم. کسی از پشت سر مقنعه‌ام را کش می‌کند. خودش است. همیشه همین کار را می‌کند و همیشه گفتم دیگر تکرار نکن، اما مگر گوشش بدهکار این حرف‌ها می‌شود!؟ دوستش دارم اما گاهی از لجبازی‌اش لج‌ام می‌گیرد. همیشه از طریقی اعلان حضور می‌کند و هیچ‌گاهی اجازه نمی‌دهد کسی حضورش را نادیده بگیرد.

_صبح بخیر!

_نگفتم مقنعه مه کش نکو!؟ صبح بخیر.

_خوو بگو جغرافیه ره خواندی؟ هی راستی بگو که رنگ ناخن آوردی همرایت!

_آوردم. دستمال کاغذی داری!؟

_امروز شانس تو اضافه هم آوردم.

داخل ورودی مکتب، پیش روی سارندو هردوی ما می‌ایستیم. بدون اینکه چیزی بگوید کیف‌هایمان را روی میز فرسوده‌اش که از کهنگی تکان تکان می‌خورد و هر لحظه ممکن است بیفتد می‌گذارد. خیالم آسوده است. می‌دانم سرسری نگاهی می‌اندازد و محال است رنگ ناخن را ببیند. آن‌قدر چشم‌هایش خسته و خواب‌آلود اند که متوجه پاهای بدون جورابم هم نمی‌شود. کم‌کم همهٔ دانش‌آموزان در حیاط مکتب جمع شدند و صف صبحگاهی مثل همیشه شکل گرفت. بر خلاف همیشه؛ به انتهای صف می‌روم و در آخرین ردیف می‌ایستم. دوست ندارم ساعت اول را بیرون بمانم.

_چرا نمی‌آیی؟

روشن است که از اول صف با صدای بلند می‌پرسد. جواب نمی‌دهم. می‌بینم که با سرعت خودش را به آخر صف می‌رساند.

_چرا آخر آمدی؟

می‌گویم که چرا.

_اما فایده نداره. خانم اسلمی تا آخر صف چک می‌کنه.

خانم اسلمی را می‌بینم که از پله‌ها پایین می‌آید. در دست چپش قلم و دفتر است و دست راستش را مثل همیشه داخل جیبش گذاشته. و حالا از اول صف شروع می‌کند به چک کردن یونیفورم تک‌به‌تک دانش‌آموزها. در دلم آرزو می‌کنم که این‌بار مراعاتم را بکند.

کسی پارچۀ شلوارم را از پایین می‌کشد. نگاهم را از خانم اسلمی برمی‌گردانم و به پایین می‌اندازم. روشن است که خم شده و کفش‌هایش را درآورده. حالا جوراب‌هایش را بیرون کشیده و به سمت من گرفته. جا خورده‌ام.

_چیکار می‌کنی!؟

_بپوش. ساعت اول ریاضی داریم.

او می‌داند که ریاضی عشق من است و من نیز می‌دانم که او از ریاضی بیزار است.

ساعت دوازده و دو دقیقه است.

_از دهات چی‌وقت برمی‌گردین روشن!؟

_امروز که بریم، شب محفل حنا است. فردا عروسی است و پس‌فردا هم تخت‌جمعی.

_پس تا شنبه از شر تو خلاص استیم، شکر.

_هااا راستی رنگ ناخنه ندادی!

رنگ ناخن را برایش می‌دهم. اما یادم می‌رود جوراب‌هایش را پس بدهم.

_خداحافظ تا شنبه.

طوری نشان دادم که برایم مهم نیست؛ اما در دل، از اینکه دو روز باید بی‌او سر صنف باشم، غمگین بودم. دوستی ما اینطور است که اگر روشن غیرحاضر باشد من زنگ تفریح را داخل صنف می‌مانم و برعکس. از همان دوست‌هایی که اسم‌مان همیشه با هم می‌آید. کافی است کسی نام مرا ببرد، ناخودآگاه روشن هم به دنبالش است. حالا قرار است دو روز به مکتب نیاید و من می‌دانستم آن دو روز زنگ‌ها کندتر از همیشه می‌گذرند و معلم‌ها خسته‌کننده‌تر از همیشه حرف می‌زنند.

...

شاید عجیب به نظر برسد اما گاهی فکر می‌کنم، آن روز از رنگ ناخن گلابی به ناخن‌هایش زده بود؟ اگر زده بود، خوشش آمده بود؟ پیراهن گلابی‌ای که مدام از آن تعریف می‌کرد را پوشیده بود؟ اگر می‌آمد و می‌دید نمرۀ جغرافیه‌اش از من کمتر شده، ناراحت می‌شد؟

ساعت هفت و صفر دقیقۀ صبحِ سه‌شنبه، و تاریخ چهاردهم قوس هزار و چهارصد و یک است. هوا سرد است. ماسک پوشیده‌ام و نفس که می‌کشم روی شیشۀ عینکم بخار می‌نشیند. آمادهٔ رفتن شده‌ام. این‌بار دیرم نشده. جوراب‌هایم سر جای‌شان اند. جوراب‌های روشنم. روزی بی‌آنکه فکر کنم، این دو تکه پارچه، همۀ دنیا و همۀ یادگار او برای من شد. جوراب‌های روشنم را می‌پوشم. من امروز دو نفرم. با هر قدمم، سایۀ روشنم با من راه می‌رود. ما امروز فراغت‌مان را جشن می‌گیریم. کلاه فراغتم را دوبار به آسمان می‌فرستم. یک‌بار برای من که اینجا ایستاده‌ام، یک‌بار برای روشن و روشن‌هایی که فرصت زندگی از آنها دزدیده شد. برای تمام قدم‌هایی که نیمه ماندند. اگرچه تنها ایستاده‌ام، اما شادی‌ام دوچندان و با غمی عجیب آمیخته است. سهم من فقط مال من نیست؛ سهم تمام آن‌هایی‌ است که رویاهای‌شان را ناتمام جا گذاشته‌اند و حالا در پرواز این کلاه، دوباره زنده می‌شوند. حالا من آن شعرم که «با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام، چون من منافق دیده‌ای؟»