روزهای سربی در سفیدسنگ: دو نسل، یک اردوگاه، یک سرنوشت

روزهای سربی در سفیدسنگ: دو نسل، یک اردوگاه، یک سرنوشت
Photo: RM Media

در پی تشدید موج اخراج مهاجران افغان از ایران، روزانه هزاران نفر توسط مأموران جمهوری اسلامی بازداشت و در اردوگاه‌هایی در مناطق مرزی نگهداری می‌شوند. یکی از شناخته‌شده‌ترین این اردوگاه‌ها، اردوگاه سفیدسنگ در شهرستان فریمان، خراسان رضوی است. جایی که هم‌اکنون مهاجران افغان به‌طور دسته‌جمعی بازداشت و از آن‌جا اخراج می‌شوند. 

این روایت، تجربهٔ سهیلا، دختر افغان که ماه گذشته در اردوگاه سفیدسنگ بوده را در کنار یادداشت‌های یونس حیدری از سال ۱۳۷۸ قرار می‌دهد؛ دو روایت از یک مکان، با فاصله‌ای بیش از دو دهه.

اواخر بهار بود. آفتاب از پشت کوه‌هایی که نمی‌دانستم اسمش چیست، بیرون می‌آمد. با خودم گفتم تمام شد‌. همینقدر بود. هنوز جرأت نمی‌کردیم پرده‌های اتوبوس را که از بالا و پایین با سیمی محکم شده بود، کنار بزنیم و به بیرون نگاه کنیم. اما می‌شد از گوشهٔ پرده با یک چشم به بیرون خیره شد. در یک شهر بودیم، کجا؟ نمی‌دانستیم. شب پیش مشهد را رد کرده بودیم و بعد از آن را هیچ‌کس نمی‌دانست کجاست. دشت تمام شد و شهر نمایان. دیوارهایی طویل پیدا شد. اتوبوس با پنجاه سرنشین وارد شد. یک خیابان و دو بلوار. دروازه باز شد و هیچ هوایی به داخل نیامد. سربازی آمد و کنار دروازه ایستاد:

«یکی‌یکی به صف شوید و دنبالم بیایید.»

کنار بلوار نشاندمان‌. یک صف طولانی پنجاه‌نفری. سه نفر شروع به شمردن کردند تا تعداد کم نباشد.

«گوشی‌ها را جمع کنید. یالا یالا، همه گوشی‌هایشان را بدهند.»

ترسیده بودم‌. به بابا نگاه می‌کردم. بابا دستش را در جیبش برد و گوشی‌اش را بیرون کرد. من، مادر و خواهرم نیز همین کار را کردیم. یکی پرسید: «گوشی‌های ساده را هم جمع می‌کنید؟»

«آره، زود باش!»

پیرمردی بلند شد، کنار سرباز رفت. «لالا، وسایل خانهٔ من در تایباد است، پسرم منتظر است تا ما برسیم که وسایل‌ را بیاورد، باید به او زنگ بزنم...»

مأمور داد زد: «از من اجازه گرفتی که از جات پا شدی؟»

«گفتم...»

«حرف نزن! حرف نزن! اگر یک بار دیگه پا شدی، خانواده‌ات را نگه می‌دارم. زود باش! بده گوشی را.»

ما را به صف کردند و وارد یک میدان بزرگ شدیم. به یادم آمد که وقتی هرات بودم همیشه دلم می‌خواست به استادیوم بروم و فوتبال تماشا کنم، این هم شبیه استادیوم بود. به‌جز زمین مربعی و خاکی‌اش و چهره‌های غمگین مردمان. پدرم گفت: «اینجا اردوگاه سفیدسنگ است.»

شبیه جوجه‌اردک‌ها، با سرهای فرو افتاده و کمی خمیده به چپ، به دنبال مأمور راه افتادیم. پنجاه جوجه‌اردک غمگین. سایبان کوچکی در گوشهٔ اردوگاه بود‌. هر گروه گوشه‌ای نشسته بود. سرباز گوشه‌ای زیر سایبان نشاندمان. مردی بلندگویی در دست داشت و داخلش فریاد می‌زد:

«نفری چهارصد تومان جمع کنید تا گروهتان را حرکت دهم. اگر یک نفر هم پول ندهد، آن گروه را نگه‌ می‌دارم. گوش کنید! امروز ماشین ندارم، هر کس زودتر پول جمع کند گروهش حرکت می‌کند. نفری چهارصد تومان، تراول باشد.»

پدرم کاغذ و دفتری برداشت و ظرف ده دقیقه پول‌ها را جمع کرد و تحویل داد. پسری حدوداً ۲۶ ساله به ما نزدیک شد. شلواری سیاه و گچ‌مال و تیشرتی زرد که پرنده‌ای جسورانه بال‌هایش را گشوده بود و قصد پرواز داشت، روی آن حک شده بود. تیشرتش رنگ باخته بود. به پدر نزدیک شد: «حاجی لالا، به گروه‌تان بگویید به منم پول بدهند.»

پدر بی‌درنگ پول داد. مردی از گروه ما پرسید: «چند روز شده تو را گرفتند؟»

«هفده روز شده. سر ساختمان کار می‌کردم، ریختند داخل و مرا گرفتند. هفده روز است اینجاییم. به‌خاطر کرایه ماندم. سر چاشت زیر آفتاب داغ ما را نگه می‌دارند و کلاغ‌پر می‌دهند.»

بغض گلویش را گرفته بود. با سر و شانه‌هایی فرو افتاده، دور شد.

پدرم مرا صدا زد. گوشه‌ای از اردوگاه را نشانم داد، گفت:

«سال هفتاد بود، از سر کار به چهلهٔ زمستان مرا گرفتند. هفتاد و یک روز به اردوگاه سفیدسنگ نگاه داشتند. همینجا خیمهٔ من بود. دو نفر داخل یک خیمه. یک کفش برف روی زمین بود و ما لباس کار تنمان بود. پول کرایهٔ خود را نداشتیم. فقط من نبودم. تمام اردوگاه خیمه‌خیمه بود...»

به زمین خالی اردوگاه نگاه کردم و خیمه‌ها را تصور کردم. یادم از سرخ‌پوست‌های آمریکا آمد و خیمه‌هایشان.

پدر گفت: «سال بدی بود. فکر می‌کنی این سینه که مثل حوض صدا می‌کند از امروز و دیروز است؟ از برف‌های هفتاد روز اردوگاه سفیدسنگ است. همانجا سینه‌ام عفونت کرد و ماندگار شد.»

پس از جنگ‌های داخلی افغانستان و روی کار آمدن طالبان در دههٔ هفتاد خورشیدی، موج گسترده‌ای از مهاجران افغان برای یافتن امنیت، کار و زندگی بهتر، راهی ایران شدند. با این حال، در اواخر دهه هفتاد، سیاست‌های ایران در قبال مهاجران تغییر کرد و هزاران افغان، با وجود سال‌ها زندگی و کار در این کشور، هدف بازداشت‌های دسته‌جمعی قرار گرفتند. مأموران بدون احضاریه یا حکم قضایی، مهاجران را از محل کار، کنار خیابان یا حتی خانه‌هایشان بازداشت و روانهٔ اردوگاه‌های اخراج، از جمله سفیدسنگ، می‌کردند.

یکی از مستندترین روایت‌های تاریخی از وضعیت اردوگاه سفیدسنگ در دههٔ هفتاد، کتاب روزهای سربی نوشتهٔ یونس حیدری است. حیدری، نویسنده، مترجم و استاد دانشگاه، در سال‌ ۱۳۷۸ پس از بازداشت توسط مأموران در ایران، به اردوگاه سفیدسنگ منتقل شد. او در درون قرنطینهٔ اردوگاه وقایع روزمره، مشاهدات و تأملاتش را ابتدا روی پاکت سیگار و بعد در دفترچه‌ای چهل‌برگ نوشت. «روزهای سربی» در سال ۱۴۰۳ از سوی بنیاد تسلیمی در کالیفرنیا منتشر شده و یکی از معدود آثار مکتوب در زمینهٔ اردوگاه‌های اخراج مهاجران افغان در ایران است.

در این کتاب، حیدری از ورود مهاجران با اتوبوس‌هایی بسته، دروازهٔ برقی اردوگاه، محاصره‌شده توسط مأموران مسلح و برج‌های نگهبانی می‌نویسد. در همان بدو ورود، موهای سر مهاجران را با قیچی کهنه و کندی می‌تراشیدند و از هر نفر مبلغی گزاف مطالبه می‌کردند؛ حتی از کسانی که از سرِ کار بازداشت شده و پولی همراه نداشتند. بعضی مجبور بودند برای پرداخت هزینه‌ها گدایی کنند یا از دیگر مهاجران قرض بگیرند.

حیدری در شرح فضای قرنطینه‌، از سالنی بزرگ به طول ۳۶ متر و عرض ۱۲ متر یاد کرده است که با دیوارهای بلند و سقفی آهنی، بدون تهویه و تقریباً بدون نور طبیعی ساخته شده بود. در انتهای سالن، تنها چهار توالت وجود داشت که فقط دوتای آن قابل استفاده بود. شیر آبی کم‌فشار با یک لولهٔ باریک، تنها منبع آب برای صدها مهاجر بود که باید برای نوشیدن، وضو و شستشو استفاده می‌شد.

او با دقتی دردناک، لحظه‌هایی را ثبت کرده است که در همین محیط بسته، مهاجران با بیماری، گرسنگی و تحقیر دست‌وپنجه نرم می‌کردند. مأموران به بهانهٔ آمارگیری، مهاجران را با شلاق به صف می‌کشیدند، ناسزا می‌گفتند، لگدکوب می‌کردند و اجازه اعتراض نمی‌دادند. مهاجران به امکانات اولیه بهداشتی دسترسی نداشتند. کسانی که اندکی پول داشتند، می‌توانستند صابون یا شامپو بخرند، اما فقیرترها با آب خود را شستشو می‌دادند. کسانی که پشتشان از ضربات شلاق زخم بود، حتی تحمل تماس دست با پوستشان را نداشتند. آن‌ها خود را آب می‌کشیدند و با بدنی پرشیار، لباس‌های خیس را بر تن می‌کردند و در سرما زیر آفتاب در انتظار خشک شدن می‌نشستند.

در توصیف کمپ دوم اردوگاه، حیدری از ۱۲۰ آلونک سیمانی نام برده است که نه در داشتند و نه پنجره، تنها سقف گنبدی‌شکلی از سیمان، و یک روزنه یک‌متری که به‌عنوان «در» استفاده می‌شد. طبق روایت او، در زمان حضورش ۲۲۰۵ مهاجر در اردوگاه نگهداری می‌شدند، درحالی‌که ظرفیت رسمی آن تنها ۱۸۰۰ نفر بود. دست‌کم ۴۰۰ نفر در فضای باز، زیر آفتاب یا بر روی سکوهای سیمانی بدون هیچ سایه و حفاظی زندگی می‌کردند.

او همچنین به قانونی اشاره کرده است که براساس آن، کسانی که می‌خواستند زودتر از روال معمولی ردمرز شوند، باید هفت روز بی‌مزد در اطراف اردوگاه بیگاری می‌دادند. در مقابل، روزی سه قرص نان اضافی می‌گرفتند و در گروه اول ردمرزی‌ها قرار می‌گرفتند.

حیدری نوشته است که بسیاری از این مهاجران ماه‌ها در اردوگاه باقی می‌ماندند بدون اینکه وضعیت‌شان مشخص شود. خروج از اردوگاه متوقف شده بود اما ورود افراد همچنان ادامه داشت، و هر روز چهره‌هایی تازه با لباس‌های خاک‌آلود و بدن‌های خسته به جمع زندانیان اضافه می‌شدند.

حیدری هنگام انتشار روزهای سربی نوشته بود: «مهم این است که تصاویر پر از رنج برای نسل‌های بعدی ماندگار شود و آن‌ها با آنچه ما کشیدیم آشنا باشند؛ نسلی که هیچ وطنی ندارد و هنوز هم نداریم.»

با این حال، همان سرنوشت، بیش از دو دهه بعد، بار دیگر تکرار شد. در سال جاری خورشیدی، پس از درگیری نظامی ایران و اسرائیل، جمهوری اسلامی صدها هزار مهاجر افغان را، اغلب بدون سند و دلیل مشخص، به اتهاماتی مانند «جاسوسی» یا «همکاری با بیگانگان» بازداشت و اخراج کرد. اردوگاه‌های مرزی، از جمله سفیدسنگ، که در حافظهٔ جمعی مهاجران به عنوان نماد بی‌خانمانی، تحقیر و خشونت باقی مانده بود، بار دیگر پر شد از کودکانی که از مدرسه بازمانده‌اند، مادرانی که نوزادانشان را در آفتاب شیر می‌دهند، و پدرانی که با دست خالی، خانواده‌شان را از مرز عبور می‌دهند.

 تنها در نیمهٔ اول سال جاری میلادی، بیش از ۱.۴ میلیون نفر از کشورهای همسایه به افغانستان بازگشته‌اند، که بخش بزرگی از آنان از ایران اخراج شده‌اند. سازمان ملل متحد تأکید کرده است که این اخراج‌ها، بدون تضمین امنیت، کرامت و حمایت انسانی، خطر بحران انسانی گسترده‌ای را در پی دارد.