روایت دختران؛ ما را نیز لبخندی خواهد بود

روایت دختران؛ ما را نیز لبخندی خواهد بود
Photo: RM Media

به پایان روز نزدیک بودم؛ موقعی که همیشه به برادرم تماس می‌گرفتم، فراه رسیده بود. صدای مادر را از داخل اتاق شنیدم که گفت: به لالایت زنگ بزن. گفتم: آتش ره روشن کنم، باز زنگ می‌زنم. گفت: مبایلت کجاست بیارم؟ مره رخ کو باز خودت به کارایت‌ برس. گفتم: داخل. گفت: می‌آورم.

مبایل را به دستم داد و منتظر ایستاد تا صدای برادرم را بشنود و از خوب بودن حالش، مطمئن شود. مادر است دیگر. به آسانی راضی نمی‌شود تا با گوش‌های خودش نشنود. مبایلم را گرفتم، خواستم انترنت را روشن کنم، ولی هیچ علامتی از انترنت روی صفحه‌ی مبایل ظاهر نشد. دوباره امتحان کردم، اما نشد. مبایل را خاموش و روشن کردم، ولی باز هم نشانی از انترنت وجود نداشت. دیدم مادرم هنوز رو‌به‌رویم ایستاده و با چشمان کم‌سویش به هر جا که می‌روم تعقیبم می‌کند. رفتم تا از خواهرم بپرسم که چرا انترنت به مبایلم وصل نمی‌شود، ولی او با چشمان نگران به صورت من خیره مانده بود. گفتم: چرا گپ نمی‌زنی؟ گفت: منم نمی‌توانم وصل شوم. گفتم: چرا؟ گفت: نمی‌دانم. دلم تاب نیاورد. رفتم خانه‌ی همسایه. دیدم مرضیه روی حویلی گشت می‌زند و مبایلش را انگولک می‌کند. گفتم: چه خبره؟ گفت: انترنت وصل نمی‌شه. گفتم: از من‌ هم نمی‌شه. 

او‌ حیران شد. نگران و پریشان بالای صفه نشست. با صدای بریده‌بریده‌ای گفت: تازه سه روز است که درس‌های دانشگاهم شروع شده. گفتم: خوب چرا نگرانی؟ گفت: انترنت ره قطع کردند. گفتم: ای چه حرفی است که می‌زنی؟ گفت: صدای خبرا ره نمی‌شنوی. 

لحظه‌ای گوش تیز کردم. صدای رادیوی پدرش از داخل خانه می‌آمد. انگار حق با مرضیه بود. انترنت در تمام نقاط کشور قطع شده بود. نمی‌توانستی تماس بگیری. نمی‌دانستی مسافرت در چه حال و احوالی است. نمی‌توانستی در صنف‌های آنلاین شرکت کنی. هیچ کاری نمی‌توانستی. در سکوت مطلق. در ‌بی‌خبری عجیب گم بودی. اگر می‌مردی، اقاربت خبردار نمی‌شد. چه حس ناشناخته‌‌ای. انگار سالیان سال به عقب برگشته بودیم. چراغ آگاهی خاموش شده بود. هر لحظه بی‌قرار و هر لحظه نگران. 

به خانه برگشتم. مادرم در جایش میخ‌کوب شده بود. تا دروازه را باز کردم مادر نگاه دردبارش را تقدیم من کرد. انگار تمام نگفته‌های دلش در نگاهش خلاصه می‌شد. نگاه‌های نگران و بیم‌ناک. گفتم: انترنت ره قطع کردند. با صدای نازک و پر اندوه به طالبان دشنام داد. گفت: خدا عجب روزی ره سر بندگانش آورده.

یاد آخرین صحبت‌های دیشب برادرم افتادم. به مادر گفته بود: دواهایت را تکمیل بگیر، مه پول می‌فرستم. اما امروز تشویش مادر چندبرابر شده بود. نه خبری از پول بود و نه از فرزندش. بیشتر نگران احوال برادرم بود.

اما من! 

آه چه بگویم. وقتی زیر سایه‌ی ظلم مجبور به زندگی کردن باشی، حتی از بخار نفس‌هایت در هوای سرد می‌ترسی. وقتی انتظار کشیدن تنها گزینه‌ی زندگی کردن تو باشد، آن گاه هیچ راهی نداری. من هم راهی نداشتم. از هر سمتی که رفتم تا مشعل آگاهی را برایم روشن نگه دارم، به بن‌بست خوردم. همیشه حصاری سد راهم بوده است. هیچ‌‌وقت زندگی‌ای را که می‌خواستم نداشتم. نه آرزوهای کودکی‌ام و نه اهدافی که در جوانی چیده بودم، هیچ‌کدام شکل و فرمی نگرفت. انگار کسی همیشه با تبر به تنه‌ی رویاهایم می‌کوبد تا نابود شود. مثل یک‌روز پیش. تازه وارد صنف ادبیات شده بودم، اما نمی‌توانستم درس بخوانم. نمی‌توانستم حتی زنگی به دوستانم بزنم. دو روز، نفس کشیدنم تازیانه‌زدن به روح خودم بود. بساط آه در سینه‌ی سوخته‌ام پهن بود. هر لحظه حتی هر دقیقه مبایلم را چک می‌کردم تا شاید همه‌چیز خوب شده باشد. صحفه‌ی مخاطبینم پر شده بود از تماس‌های ناموفق. هیچ دلیل و پاسخی نبود تا قانعم کند که چرا چنین وضعی برای ما اعمال شده است. ساعتِ چهار روز چهارشنبه بود که آنتن‌ها وصل شد. از هر طرف صدای خنده و خوشحالی به گوش می‌رسید. بیشتر لبخند مادرم را می‌دیدم که می‌گفت: خدایا شکرت! زنگ بزن به لالایت.

بیشتر از اینکه خوشحال باشم، دلم می‌سوخت، هم برای خودم و هم برای مردم. مظلومانی هستیم که به هر سو پرت می‌شویم. ظلم که تشدید پیدا کند، دنبال کوچکترین خبر می‌گردی تا شادت کند. به همسایه‌گان آن سوی مرزها فکر می‌کردم. به خوشبختی و آزادی‌ای که دارند. ولی ما چه؟ هر لحظه یک اتفاق جدید. یک رخ‌داد متأثرکننده. در این دو روز، شعر محمود درویش به تکرار از ذهنم می‌گذشت: 

«ما را نیز لبخندی خواهد بود

شاید در راه است

شاید لحظه‌ای یادش رفته

شاید

شاید...»

_نیک‌بین