روایت دختران: سازمان ملل می‌بیند که من چه می‌کشم؟

روایت دختران: سازمان ملل می‌بیند که من چه می‌کشم؟
Photo: RM Media

_برقع‌ات کجاست؟

این را طالبی برایم گفت که دم دروازه‌ی ورودی شفاخانه پاسبانی می‌کرد تا مبادا زنی داخل شود که نقاب به صورت ندارد. با موهایی سیاه و روغن‌زده که تا شانه‌اش می‌رسید و قدی نسبتاً بلند. سیاه‌چهره بود با بینی کشیده و چشمان درشت و خاکستری. نیم‌ِ صورتش میان ریشش گم شده بود. بیش‌تر به کابوس‌های کودکی‌ام می‌ماند؛ بد سمبل و نامنظم. پیراهن و تنبان نظامی بر تن داشت و با تفنگی که از شانه‌اش آویزان شده بود، با هیبت ایستاده بود. لحنش خشمگین بود و غضب‌آلود. شبیه رگبار به تن آدمی می‌پیچید و از بین می‌برد. و منی که با «اما‌»ها و «چرا‌»ها در جایم مات مانده بودم. مبهوت شده بودم. گیج و منگ، نه توانی در زبان داشتم و نه جرأتی در کلام. لحظه‌ای من و من کردم و از دروازه دور شدم. نتوانستم عزیزم را که در بستر مرگ با هیولای غیبی دست‌وپنجه نرم می‌کرد، ملاقات کنم. این به بار نگرانی‌هایم می‌افزود. بار اندوهم را سنگین‌تر از دیروز می‌ساخت. باید برمی‌گشتم به قصه‌ی دیروز. به صحنه‌ی شلاق‌زدن زنان. مادر می‌گفت: «متوجه باش، بیرون که می‌روی احتیاط کن. زمانه بد دور خورده. نوبت شما که رسید، نه بخت یار شد و نه تختی آباد ماند. برای همی باید هوش‌ِته جم کنی و روی خوده بپوشانی. دیروز یک زن ره به شلاق بسته بودن. زنای همسایه می‌گفتن مردا فقط دورادورِ زن حلقه شده بودن و تماشا می‌کدن. هیچ کس پیش نمی‌شد. فقط بگویی از ترس آو می‌شدن و زیر زمین می‌رفتن. مرد که غیرت نداشته باشه، زن همیشه خار اس. اگه مردا جرأت می‌کدن و به روی طالب می‌خیستن، طالب چپ هم سیل نمی‌تانست‌. چه کنیم که غیرت به مردای ای زمانه نمانده.»

باز صدای زننده و خشمگین طالب به یادم می‌آمد: «برقع‌ات کجاست؟» و باز نگران عزیز بیمارم می‌شدم که تا کنون چقدر با چشمان به در دوخته شده‌اش انتظار مرا کشیده باشد. 

دیشب گفته بود: «روزا د شفاخانه مثل سال می‌گذره، کاش خدا یا جان مه بگیره یا از ای بستر بلندم کنه.» گفته بودم: «خیر اس، صب کتاب میارم بریت.»

خریطه‌ی کتاب و خوردنی همانطور از دستم آویزان بود. برمی‌گشتم به خانه. اما انبارِ ذهنم باز شده بود و هرچه غم و خشم بود، به کامم می‌ریخت و بی‌حوصله‌ام می‌کرد. به این سیاره‌ی خونین از دید یک زن افغانستان می‌دیدم که زیر باران غم آهسته‌آهسته قدم می‌زند. شهر هم شده میدان مبارزه و مردان هم تماشاچی. مادر که چایش را می‌نوشید، ته مانده‌های آهش را از سینه‌ی سوخته‌اش بیرون می‌داد و می‌گفت: «سابقا که بود دیانت بود. ایطور نبود که کس از مرگ کس فلم جور کنه، گپ بیچیند و به هر سو پخش کنه. سابقا هیچ بزن و بگیری نبود. نه به پیرَن زن عیب می‌گرفت و نه به تار ریش مرد. هر کس دلش بود بایسکلش. حالی خیلی زمانه خراب شده. همی که ببینی طالب آمده روی یک‌ زن دست بلند می‌کنه، یک کس نیس صدای خوده بکشه. حالی هم آمده برقع ره بهانه می‌کنه. متوجه باش. بیرون که می‌روی احتیاط کن.»

به خود باز گشتم که اکنون در بیرونم. برقع هم ندارم مگر تا خانه مجال خواهم داشت. خدا نکند که آدم خیله‌خند سیال شود. پدرم بیشتر از این نگران است که مبادا دخترش به چنگ طالب افتد. آن وقت چگونه بین چهار تا قوم سرش را بلند بگیرد. دختر که یک شب را از خانه دور باشد، دیگر دختر نیست. این شعار اجدادی پدر است. برای همین او را بدل کرده به یک آدم سرسخت و یک‌دنده. هرچه بگویی، فایده ندارد. دختر باید موهایش دیده نشود، خنده‌اش بلند نرود و لبا‌سش کوتاه نباشد. حقیقت‌های زندگی‌ام در سینمای ذهنم پخش می‌شد و من حتی نمی‌دانستم که کجای شهرم. دلم به حال خودم گریستن گرفت. گریه‌ای که در دل آدم برپا شود، پرسوز است. سراپا آتش است و درد. غمی مضحکی بود، برای زیر برقع رفتن، گریه می‌کردم. چقدر غریب و تنها. دور از چشم جهان. مگر سازمان ملل می‌بیند که من چه می‌کشم؟ سازمان‌ها و دولت‌ها خاموش‌اند و مثل مردان سرزمین خودم، به تماشای هلاک شدن من نشسته‌اند. مادر می‌گفت: «از دست خود که ماندی، از خدایت هم می‌مانی!»

نویسنده: نرگس‌ نیک‌بین