داستان لیلا و هم‌صنفی‌هایش

داستان لیلا و هم‌صنفی‌هایش
Photo: RM Media

کارزار «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» یک حرکت جهانی برای افزایش آگاهی و فشار برای پایان خشونت مبتنی بر جنسیت علیه زنان و دختران است که هر سال از ۲۵ نوامبر، روز جهانی منع خشونت علیه زنان، تا ۱۰ دسامبر، روز جهانی حقوق بشر ادامه دارد.  شعار امسال این کارزار، «اتحاد برای پایان خشونت دیجیتال علیه همه زنان و دختران» است.

رسانه دیدبان قصد دارد در جریان این کارزار، اخبار و گزارش‌های مربوط به زنان و دختران افغانستان را همراه با  دلنوشته‌ها و شرح تجربه‌های شخصی آنان از انواع خشونت و محدودیت در صفحه ویژه «۱۶روز فعالیت علیه خشونت» منتشر کند.

نویسنده: صفیه کریمی

امروز روز اول مکتب است، سوم حمل سال قمری، آغاز سال تعلیمی. زنگ مکتب به صدا درآمده و همه خوشحال و شادان به سوی مکتب روان‌اند. من هم تکانی می‌خورم، دستانم را به چشمانم می‌گذارم و آن‌ها را پاک می‌کنم. شروع می‌کنم به خمیازه کشیدن.

مادر صدا می‌زند:

لیلا، لیلا برو، بچیم، امروز بخیر روز اول مکتب است! برو، آماده شو که مکتب بری امسال بخیربه صنف هفت رسیدی.

 امروز تقسیم اوقات یک‌ساله را می‌دهند. امروز که میری، در چوکی پیش‌رو بنشین تا خوب درس‌ها را یاد بگیری.

 باشه، مادر جان

دست رویم را شستم،

 مادر، مادر همان مقنعه‌ی نوی که خریدی کجاست؟

بچیم، داخل الماری که آینه دارد. مقنعه‌ی سفیدت همراه لباس سیاهت آنجا است.

 اینه، یافتم، یافتم

بیا، بچیم، چای نوش جان کن، بعد برو.

نی، مادر جان، می‌روم که ناوقت نشود. فریده پشت دروازه آمده.

فریده نبود، خواهرکش بود. گفت به لیلا بگو هر وقت طرف مکتب می‌رفتی، او را هم صدا کن.

خو، خی، ناوقت نشده؟

نی، بچیم، امروز به شوق مکتب خیلی زود بیدار شدی.

می‌فهمی، مادر؟ امشب هیچ خوابم نبرد.

چرا، بچیم؟

 امشب برای امروزم پلان می‌ریختم، که چه قسم به مکتب برم، دوستایم ره بعد از چندین ماه ها بیبنم چقدر تغییر کده باشن ، چه قسم کتاب‌های جدیدم را بخوانم.

حالا، کتاب‌هایت فرق دارد از پارسال به امسال

بلی، مادر جان امسال کتاب‌های خیلی خوبی داریم؛ کیمیا، فیزیک، بیولوژی. درس‌های بسیار جالبی دارند، مادر جان.

خو، بچیم، بیا چایت را نوش جان کن، بعد برو که ناوقت نشود. چوکی خوب برایت نمی‌ماند، میری به آخر صنف که هیچ تخته و معلم ره نمی‌بینی. 

مادر، امروز خیر است، چای نمی‌خورم. بعداً هر صبح‌بخیر چای می‌خورم.

نی، بچیم، حالا بسیار وقت است. ساعت ۵:۳۵ دقیقه است، از خودت خو ۶:۳۰ شروع می‌شود. جان مادر، دیگر این مکتب هم نزدیک است، به پنج دقیقه می‌رسی.

 نی، مادر جان، بسیار هیجان دارم. بعد از چهار ماه، صنفی‌هایم را می‌بینم.

 خو،خی برو، خدا پشت و پناهت، دختر ناز مادر! از راهت فریده را هم خبر کن که یک‌جا بروین.

 باشه، چشم مادر جان! از بس که هیجان دارم، جوراب‌هایم را پیدا نمی‌کنم.

مادر می‌گوید: چی می‌پالی، او دختر؟

گفتم: مادر، یک لنگ جورابم کجاست؟

جان مادر، هردویش به پایت است. هوش ات کجاست؟

حالا ببین، از دست شور و شوق به مسجد نروی، بجای مکتب.

ههههه، نی مادرکم، فکرم است. رفتم، خدا حافظ!

 برو، عزیز مادر

مادر تا به انتهای کوچه، با نگاه زیبایش مرا همراهی کرد. من هم فریده را صدا زدم. فریده گفت:

 لیلا، امروز چند تا کتاب ببریم؟

گفتم: فریده جان، امروز که روز اول است، فقط یک کتاب دری و ریاضی را می‌بریم. بعداً که تقسیم اوقات را دادند، طبق همان می‌بریم.

فریده گفت:من به‌جای ریاضی، کتاب بیولوژی را می‌برم. موضوعات جالبی دارد، در وقت‌های بیکاری هردو می‌خوانیم.

برو، سیس.

بیک ات ره بگیرم.

تشکر، جانم، تا بوت هایم  را بپوشم.

 اوووو، چقدر کلای خوبیش گرفتی، بیک را نو کردی؟

واووو،چه کرمچ مقبولی گرفتی، فریده جان! مبارک باشد، به خوشی کهنه کنی.

جور باشی، خواهرکم! از خودت هم مبارک باشد.

 الا، این بیکت بسیار کلان نیست؟

نی، وییی، خواهرک؛ امسال بخیر مضامین ما زیاد است. شاید کتاب‌ها و کتابچه‌هایش هم زیاد شود. خوب کردی که کلان گرفتی.

کوچه ای که کم‌کم آفتاب به سر دیوارهایش رسیده بود را رد شدیم. مادر جانم تا وقتی که از کوچه تیر نشدیم، ما را نگاه می‌کرد. من به فریده گفتم:

ببین مادرم را، هنوز هم ما را نگاه می‌کند.

هر دوی ما دست تکان دادیم.

فریده پرسید: لیلا جان، یک دستمال کاغذی یا صافی آوردی؟

چرا؟

 چوکی‌ها چهار ماه پاک نشده، بسیار خاک دارند. باید پاک‌شان کنیم که لباس‌های نوی ما خاکی نشوند، از روز اول، هههه!

چرا که نی، من دو صافی مثل بالش جور کردم، یکی برای خودم، یکی برای تو.

 واووو چقدر مهربانی، لیلا جان

 فریده جانم، تو خواهر خواهرکم هستی.

دروازه تا هنوز باز نشده بود.

وای آنه، زهرا چقدر تغییر کرده. نام خدا، دختر، چقدر قدت بلند شده، چی کردی در این سه چهار ماه؟

ایلا، ایلا بته دستت پس کو از سر چشم مه.

حدس بزن، کی هستم؟

 راضیه؟ عایشه؟ لینا؟ روبینا؟

 نی، دیگه،  تو که کل دخترای صنف را نام گرفتی، فقط یک نفر دیگر را نام بیگی خلاص.

خوووو، دیبوگکم

 آفرین

حالی شد

سلللللام سلام وای، چقدر دلم برایتان تنگ شده بود، چقدر پشت تان دیق شده بودم.

برو، الا هیچ به فکر ما نبودی بیخی صدایم یادت رفته بود؟

نی، خواهرک! نام خدا، تغییر کردی، صدایت واقعاً نشناختم.

اینه، دیبا جان، امسال تصمیم داریم هر سه ما در یک چوکی بنشینیم؛ من، تو، و لیلا جان

 برو، سیس

 هله، دروازه باز شد.

وای وای کشف هایم ره زیر پا کردین الا دیبااااااا ایستاد شو فریددددددددد

 لیلا! لیلا، بچیم! بیدار شو، کم است که احمد، برادرت، از مکتب پس بیاید.

 وای، مادر! مکتب کجا شد؟

 کدام مکتب، بچیم؟

تو که پارسال صنف شش بودی، از خودت خلاص شد دیگه.

مادر، فریده پشت دروازه نیامد؟

نی، بچیم

 پس..... خواب دیدم؟

 هیچ‌کس پشت دروازه نیامده.

وای، نه... نه... نه 

من چه کنم امسال؟

کجا بروم

درسم، مشقم آرزوهایم........

تا قلم به دست دارم، می‌نویسم.

تا خون در رگ دارم، می‌اندیشم.

تا پا دارم، می‌دوم، پشت آرزوهایم.

تا زبان در دهان دارم، از حقوقم دفاع می‌کنم.

من، یک دختر افغان، با هزاران درد بزرگ شده‌ام و به یک باد ساده و خشک نمی‌لرزم.

ما قوی هستیم

ما قوی هستیم

ما نوریم، حتی اگر پرده‌های تاریک جهل بخواهند ما را خاموش کنند.

ما امیدیم، حتی اگر دروازه‌های مکتب بسته باشند.

ما صدای بی‌صدایانیم، حتی اگر گلوی ما را ببُرند.

هیچ قدرتی نمی‌تواند اندیشه را زندانی کند، هیچ دیواری نمی‌تواند پرواز رویاها را بگیرد.

طلوع ما نزدیک است، روزی که دروازه‌های دانش دوباره باز خواهد شد.

و آن روز، ما با قدرتی بیشتر، برخواهیم گشت